۱۳۸۸ خرداد ۲, شنبه

ما دلخوش یک نامه، ازجانب جانانه
سر داده به هنگامه این سر به چه سامانه
مردانه ، مریدانه ، در دانه و رندانه
من و مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه


دردانه یکی دارم بسیار نمی بینم
شهر گشته پر از حوری ، زینهار نمی بینم
هم قامت یار خود یک یار نمی بینم
در شهر یکی کس را هوشیار نمی بینم
هر یک بدتر از دیگر شوریده و دیوانه



بس تار زده هستی هر گوشه که دلبستی
در دام چه بنشستی ، طعنه زندت هستی
گوید که مرا مستی؟ باز عهد که بشکستی
هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی
وان ساقی سر مستی، با ساغر شاهانه



ای ساغر سیمین تن ای دلبر دل آهن
تاچند زنی سوزن و این سر نبری از تن
یا قرعه بنامم زن ، یا نام مرا خط زن
ای لولی بربط زن، تومست تری یا من؟
ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه



ای اول و ای آخر ای کاش فرج می شد
ای کاش که سر می داد هر دیده که کج می شد
چندان سر بی افسر ببریده به حج می شد
چون کشتی بی لنگر کج می شد و مج می شد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه



گفتم صنما خیری بر بنده که درویشم
سر نذر شما کردم دل هم نبود پیشم
بر من منما رحمی آسوده بزن نیشم
گفتم که رفیقی کن با من که منت از خویشم
گفتا که به نشناسم من خویش ز بیگانه




گفتم به چه رایی تو؟ ای حور ترین انسان
جانا ، نه زمایی تو ، ای صاحب الدوران
هاشا که خدایی تو ای هر دو لبت قرآن
گفتم زکجایی تو؟ تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرقانه




نیمیم چه بی حاصل نیمیم به تو واصل
نیمیم همه عاقل نیمیم تو را مایل
نیمیم چو تو در حق نیمیم جدا باطل
نیمیم ز آب و گل، نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا، نیمیم همه دردانه




من یار تورا دارم غیر از تو چه بنگارم
در یاد تو را دارم فریاد تو را دارم
من دردِ تو را خواهم از غیر تو بی زارم
من بیدل و دستارم در خانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم این شرح زهمیانه




گفتا که تو بدمستی در کُنج دو پنج ات می
تا چشم زما بستی آسایش رنج ات می
گنجینه به سر داری ، افتاده به گنج ات می
تو وقف خراباتی دخل ات می و خرج ات می
زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه
ایمان فخار

هیچ نظری موجود نیست: