۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه


آیت‌الله بیات زنجانی: تجمع حق مردم است، برخورد با مردم بی دفاع مشروع نیست
22 تیر 1388 ساعت 16:03

پاسخ ایت الله بیات زنجانی به دو سوال درباره حوادث اخیر. این پاسخ ها در سایت رسمی ایت الله بیات منتشر شده است:

سوال: با سلام و درود خدمت مرجع عالیقدر جهان تشیع حضرت آیت الله العظمی بیات زنجانی ایجانب سرباز وظیفه ای هستم که در این حوادث اخیر مجبور به رویارویی با راهپیمایان شده ام پرسش اینجانب این است که رویارویی و برخورد با راهپیمایان و ضرب و شتم آنان و در برخی موارد برخورد فیزیکی و خشونت بار جایز است یا خیر ؟ و اگر جایز بود تا چه حدی میتوانیم آنها را تنبیه کنیم ؟ و اگر امر دایر شد بین برخورد فیزیکی با مردم و تنبیه اینجانب توسط مافوق وظیفه چیست ؟ اردتمند حسن سرباز - 05/04/1388

جواب: وظیفه شما ملایمت و عدم برخورد با مردم است و اگر امر دایر شود بین برخورد فیزیکی با مردم و توبیخ، مطمئناً تکلیف در پذیرفتن تنبیه و توبیخ است. مطمئناً در هر حال برخورد با مردم بی دفاع مشروع نیست.



سئوال: همانگونه که مستحضرید طی چند روز گذشته به علت مسایل ناشی از انتخابات تجمعاتی در تهران شکل گرفته است. از آنجا که مطابق با قانون اساسی برگزاری راهپیمایی به شرط آنکه مخل به مبانی اسلام نباشد آزاد اعلام گردیده لذا خواهشمند است به دو سوال اینجانب در صورت امکان پاسخ فرمایید: 1.آیا این تجمعات ـکه خود نیز در آن حضور داشته ام و خدا را شاهد و ناظر می گیرم که لحظه ای بر خلاف دین مبین اسلام فکر و عمل نکرده ام ـ مخل به مبانی اسلام می باشد یا خیر؟ 2.چنانچه پاسخ منفی بود آیا رفتار مسوولان نظام با شرکت کنندگان مطابق با دین مبین اسلام و قانون اساسی هست یا خیر؟ با سپاس - 05/04/1388

پاسخ: این تجمعات حق قانونی مردم و تنها راه برای رسانیدن توقعات و مطالبات به گوش حاکمان بوده و از طرفی قانون اساسی هم آن را به عنوان یک حق اساسی برای مردم پذیرفته است و به همین دلیل وزارت کشور بر اساس همین قانون، موظف به دادن مجوز بوده تا افراد اعتراضشان را در چارچوب قانون مطرح کنند و اگر چنین نمی شود، مردم مقصر نیستند بلکه وزارت کشور باید پاسخگو باشد و از همین جا پاسخ سئوال بعدی نیز مشخص است که زمانی که مردم برای اعلام مطالبات مشروع و قانونی خود از حکومت مساعدت و کمک خواسته اند، حکومت موظف به همکاری و اقدام بایسته بوده است و اگر اقدام نکرده، مرتکب خلاف شده و مسوول است.

*سایت آیت الله بیات زنجانی: bayatzanjani.net
پارادكس تصوف نزد اساتيد و شاگردان ملاصدرا - دکتر شهرام پازوکی


در آثار ملاصدرا دو نحو تلقي و برخورد با تصوف وجود دارد كه خلاف عادت (پارادكس) مي‌نمايد. وي از طرفي در رد و انكار تصوف سخن مي‌گويد و آن را تخطئه مي‌كند، و از طرف ديگر از آن دفاع مي‌كند. اين امر تنها منحصر به ملاصدرا نيست بلكه از اوصاف دوره صفويه است كه تصوف رايج (كه آن را مي‌توان تصوف صفوي ناميد) در قياس با تصوف حقيقي (تصوي علوي)(1) رد مي‌شود، چنان كه در آثار بسياري ديگر از عالمان، عارفان و فيلسوفان آن عصر در ايران، از جمله اساتيد و شاگردان ملاصدرا نيز مشهود است. اين گونه تلقي حاصل تحولي است كه در دوره صفويه در فهم تصوف و نيز تشيع ايجاد شده و اثر آن تاكنون در تاريخ ايران به جاي مانده است. آنچه در اين مقال مي‌آيد، شرح و بررسي اين مطلب و، به ويژه، موضع ملاصدرا و بعضي استادان و شاگردان وي در اين باب است(2)، ولي پيش از آن بايد مقدماتي تاريخي را ذكر كنيم.


آن بخش از تاريخ اسلام در ايران كه بيش از همه در شئون نظري و عملي ايرانيان تأثير داشته، تصوف و تشيع است. درست است كه در مقام هم‌دلي، ميان صهيب رومي، سلمان فارسي و بلال حبشي كه جان و دلشان منوّر به نور اسلام شده بود، فرقي نيست ولي بي‌شك نسبتي كه ايرانيان با معونيت اسلام (ولايت) برقرار كردند، نسبت خاصي بود كه موجب شد پيامبر اكرم سلمان را از اهل بيت معنوي خويش بخواند.

ولايت به معناي عرفاني‌اش، مقام باطن و معنويت اسلام است كه در تاريخ اسلام به صورت تصوف و تشيع معروف شد و بيش از همه، در ايران مجال بروز و ظهور در ايران يافت تا حدي كه مخالفين تصوف و تشيع اصالت اسلامي آن دو را با دلايل مشابه انكار كرده‌اند و عده‌اي از مستشرقان گفته‌اند كه ساخته و پرداخته ايرانيان است و متوجه نبوده‌اند كه قابليت معنوي ايرانيان در قبول تصوف و تشيع و انسي كه با آن يافتند، به اين معنا نيست كه ايرانيان آن دو را جعل كرده باشند.

اما با اينكه تصوف و تشيع با قبول اصل ولايت به معناي عرفاني‌اش دو عنوان دال بر حقيقتي واحد هستند، به خصوص تحت نفوذ مرجعيت ديني خلفاي اموي و عباسي و فقهايي كه منتسب به آنها بودند، از هم جدا شدند. ثمره اصلي اين جدايي آن بود كه تشيع، به تدريج، صورت ظاهري فقهي و كلامي محض بيابد و تصوف نيز منشأ ولوي علوي خويش را به تدريج فراموش كند. ولي از قرن هفتم، پس از سقوط خلافت عباسي، تصوف مجال يافت چهره شيعي خود را ظاهر كند و، به طور متقابل، فقهاي شيعه نيز علايق صوفيانه خود را نشان دهند. (3)

فهم نسبت ميان تصوف و تشيع در تاريخ تفكر اسلامي و حتي نهضت‌هاي ديني در ايران، به خصوص در فاصله بين قرن هفتم تا دهم هجري - كه زمان قدرت يافتن سلسله صفويه است - اهميت دارد. سير تصوف از شيخ نجم‌الدين كبري تا شاه نعمت‌الله ولي سير بروز پيوند معنوي ميان تصوف ولوي و تشيع ولوي است تا سيد حيدر آملي كه رسماً و عملاً اتحاد تصوف و تشيع را اعلام كرد. (4) از حيث فلسفي هم مي‌توان نشانه‌هاي اين پيوند را ديد؛ فلسفه يوناني در عالم اسلام شأن ديني يافت و مبدل به حكمتي نبوي شد كه در آن اصل مسلم اين بود كه بزرگان و فيلسوفان متقدم يوناني از ابتدا تا ارسطو يا خود نبي بوده‌اند يا از مشكاك نبوت يكي از انبيا اقتباس نور مي‌كرده‌اند.(5) اين حكم از نظر تاريخي به همين وجه قابل اثبات نيست ولي از منظر پديدار شناسي، وراي صحت و سقم تاريخي آن، نكته اين است كه فيلسوفان مسلمان در عمق ضمير خويش مي‌خواستند با تالس، افلاطون و ارسطويي سروكار داشته باشند كه فلسفه‌شان برخاسته از تفكري ملتزم به وحي، يعني حاصل نبوت، باشد. اين نوع فلسفه يا به تعبير هانري كربن، «حكمت نبوي»(6) نسبتي با تصوف و تشيع در ايران دارد. اگر وراث فلسفه اسلامي پس از فارابي و ابن سينا در ايران، سهروردي است، كه مسير فكري‌اش تا ملاصدرا به اوج خود مي‌رسد، به جهت نسبتي است كه فلسفه با تصوف و سپس تشيع يافته است و مي‌تواند به ملاصدرا ختم شود كه فيلسوفي اهل تصوف و تشيع است. و درست به همين جهت است كه فلسفه يوناني به تفسير ابن رشد كه كاملاً شأن ارسطويي و عقلي دارد و لذا از تصوف و تشيع به دور است، در سير فلسفه در ايران مقامي پيدا نمي‌كند و هيچ‌كدام از فيلسوفاني ايراني متأخر – از جمله ملاصدرا كه تقريباً به اكثر منابع عرفاني و فلسفي و كلامي اشراف دارد - استنادي به ابن رشد نمي‌كنند. بنابراين، اگر هم كساني در دوره صفويه تصوف را رد مي‌كردند، معمولاً حكمت و فلسفه را نيز هم رديف تصوف مي‌دانستند و آن را مردود مي‌شمردند. در همين مسير، حكماي بزرگ اين دوره به منابع روايي شيعه رجوع مي‌كنند و تفسيري كاملاً حكمي و عرفاني از آنها عرضه مي‌دارند و با اين كار، بعد عرفاني و حكمي روايات منقول از ائمه را نيز عيان مي‌سازند. در اين خصوص، مي‌توان از شرح ملاصدرا بر كتاب اصول كافي يا شرح قاضي سعيد قمي بر كتاب توحيد شيخ صدوق نام برد.

تاريخ تفكر اسلامي در ايران وقتي به دوره صفويه رسيد، مقدمات بروز اين هم‌بستگي ميان تصوف و تشيع و حكمت را پيش از آن طي كرده بود اما در دوره صفويه در ايران كه بيش از دو قرن به طول انجاميد، تصوف و به تبع آن تشيع، وضعيت پيچيده‌اي يافت، به نحوي كه مجدداً ميان آنها تفرقه‌اي ايجاد شد. صفويه خود در اصل، سلسله‌اي در تصوف و از شعب معروفيه و منسوب به شيخ صفي‌الدين اسحاق اردبيلي (متوفي 735) بود. از اين رو، لشكريان صفوي مؤسس اين سلسله، شاه اسماعيل صفوي را مرشد خود مي‌دانستند و همين ارادت، از لوازم اصلي استقرار حكومت صفوي شد. به همين سبب، ديگر سلاطين صفوي نيز مانند شاه اسماعيل به عناويني مثل «صفوي اعظم» يا «مرشد كامل» خوانده مي‌شدند. يكي از شواهد اجتماعي و تاريخي اتخاذ تصوف و تشيع ولوي نيز همين است كه چون صفويه صوفي مسلك به قدرت رسيدند، تشيع را – كه عمدتاً تصوف زمينه آن را به ويژه از اوايل قرن هفتم فراهم كرده بود - مذهب رسمي ايران كردند و به قدرت رسانيدند. چنان كه قبل از صفويه، پيروان ديگر نهضت‌هاي صوفيه مثل سربداران، حررفيه، نوربخشيه و مشعشعيان نيز همگي شيعي مذهب بودند. اين امر تصنعي نبود بلكه در ذات تصوف نهفته بود، منتهي به سبب قدرت حاكم ديني، يعني خلافت عباسي، مجال نمي‌يافت ماهيت شيعي خود را ظاهر كند. به هر تقدير، در اين دوره، تصوف نزد ايرانيان چنان شهرت و رواج داشت كه خوانساري مي‌گويد:

«طايفه عجم ميل فراوان به آن داشتند تا بدانجا كه در تمايل به آن مبالغه مي‌كردند.»(7)

اما با اينكه صفويه خود صوفي بودند، به دلايلي، اسباب افول و حتي رد و انكار تصوف در ايران دوره صفويه فراهم شد. اهم اين دلايل عبارتند از:

1 - مفاسدي كه ميان طائفه تركان قزلباش صوفي شعار به واسطه كسب قدرت پيدا شد، و صوفي بودن تبدبل به يك منصب شده بود(8)، و خودسري امراي آنان كه مي‌رفت به خطري بر ضد حكومت تبديل شود. (9)

2 - كثرت جماعت قلندران و دراويش لاابالي و پرسه‌زن كه غالباً از هند مي‌آمدند و چون سلسله نامه طريقتي منظمي نداشتند و با سلسله‌هاي رسمي با اصل و نسب صوفيه ارتباط نداشتند، به «درويشان بي‌شرع» نيز موسوم بودند.(10)

3 - انحصار طلبي صوفيه منتسب به سلطنت و لذا ذم و طرد ديگر رشته‌هاي اصلي تصوف.

4 - غلبه و نفوذ فقها و علماي ظاهري شيعه در امان ايرانيان تازه شيعه شده و به خصوص دستگاه حكومت(11)، كه در اين ايام به واسطه مهاجرت بسياري از آنها مانند محقق كركي از جبل عامل به مركز خلافت شدت يافته و به طبع موجب رقابت فقها با سران قزلباش در كسب قدرت و تقرب به سلطان نيز شده بود. از طرف ديگر، نياز حكومت صفوي به علما براي تهييج احساسات شيعي مردم تا بتواند از عهده حريف سياسي عثماني خود كه سني بود، برآيد؛ اين قبيل عوامل باعث بروز تفرقه ميان تصوف و تشيع و همچنين، موجب تضعيف حكومت و از اسباب عمده انقراض صفويه شد تا بدان حد كه وقتي دور پادشاهي به شاه عباس رسيد، ديگر از قدرت تصوف و قزلباشان صوفي شعار، چيز چنداني باقي نمانده بود.(12)

در اين ميان كه صوفي بودن مذموم شده بود و هر كس را مي‌خواستند بدنام سازند، متهم به تصوف مي‌كردند،(13) كساني كه به تصوف حقيقي (تصوف علوي) و لذا تشيع تعلق‌خاطر داشتند و از اوضاع زمانه خود مي‌ناليدند، فراوان بودند؛ اين افراد يا از ايران هجرت كردند و بسياري به هندوستان رفتند كه در آنجا از قديم همه، طرايق صوفيه را ارج مي‌نهادند يا اينكه اگر در ايران ماندند، يا به طور علني از ارادت صوفيانه خود سخن نمي‌راندند و غالباً در انزوا به سر مي‌بردند يا اگر سخني مي‌گفتند، به دو وجه ظاهراً مخالف بود كه فهم آن براي درك پارادكس تصوف در اين دوره واجب است. به اين معنا كه از طرفي انزجار و تبراي خود را از تصوف مرسوم منحط زمانه – كه مرادشان عموماً تصوف منتسب به حكومت و قلندران و درويشان پرسه‌زن (تصوف صفوي) بود – اظهار مي‌كردند، و از طرف ديگر، در مقام دفاع از تصوف علوي و رد و انكار تشرع خشك ظاهري و فقهاي منتسب به حكومت برمي‌آمدند و لذا تأليفاتشان در تصوف عمدتاً مبتني بر اين دو مبنا بود، و به قول صاحب طرائق الحقائق(14) به مقتضاي زمانه و حال مخاطبين هر زمان در اين باب چيزي گفته‌اند. اين وضعيت خلاف مرسوم را ميان اكثرقريب به اتفاق حكما و فلاسفه اين عصر كه مشربي ذوقي و صوفيانه در افق فكري شيعه داشتند، مي‌توان ديد، كه از جمله آنها – از ميان اساتيد ملاصدرا - مي‌توان به شيخ بهايي، ميرفندرسكي و ميرداماد اشاره كرد.

قبل از اينكه به شيخ بهايي بپردازيم، بايد اشاره كنم كه اصولاً وضعيت متكلمان و فقهاي اهل تصوف نيز، به همين منوال اهل حكمت بود. شيخ بهايي (متوفي 1030) كه استاد بسياري از حكما و فقها و بزرگان عصر – از جمله ملاصدرا است - و او و پدرش از فقهاي بزرگ اين دوره بودند، تعلق آشكار به تصوف داشت؛ از اين رو، در آثار عرفاني خويش هر علمي حتي فقه را رد مي‌كرد و موافق با مذاق صوفيه، علم حقيقي را منحصر به علم عاشقي مي‌دانست.(15) وي آثاري در تصوف دارد، مانند كشكول كه خود عنوان آن در حوزه تصرف و درويشي است. او به طور علني جامه درويشان مي‌پوشيد و به سير و سياحت و مصاحبت با اهل سلوك مي‌پرداخت(16) ولي ارادت خود را به مشايخ صوفيه آشكار نمي كرد. با اين حال، در رساله طنزآميزش، موش و گربه، مكرهاي صوفي‌نمايان عصر را نيز نشان داده است.(17) مجلسي اول از شاگردان و مريدان وي بوده و مطابق قول مجلسي دوم در رساله اجويه(18)، پدرش دستور ذكر و فكر از او گرفته است.

در مورد ميرفندرسكي كه به ظن غالب، از اساتيد ملاصدرا نيز بوده است، نقل است كه به سيره درويشان مي‌زيسته و اغلب با آنان روزگار مي‌گذرانيده و از اين حيث، مورد ملامت نيز قرار گرفته است.(19) آثار وي، از جمله قصيده مشهورش، مشتمل بر اشارات عرفاني است اما نظر او درباره تصوف كاملاً در همان جهت خلاف آمد عادت روزگار خويش است. وي در رساله صناعيه درباره صوفي نماياني كه تن پرورند و ترك عمل كنند، گويد:

«و باشند كه خود را بر صوفيان بندند و به عين الجمع گويند و خود را از مراتب عمل بيرون برند.»(20)

و اندكي بعد در ادامه گويد: «در اسلام، جماعتي خود را بر صوفيان بندند و به توكل گويند.»(21)

وي چنين كساني را نه صوفيان حقيقي بلكه «قلندران و عالم گردان و تن آسايان كه هيچ كار نكنند و به منزله موي بغل و زهار باشند» مي‌داند. (22) ميرداماد نيز با اينكه پدرش داماد محقق كركي، از فقيهان بزرگ عصر و مخالف تصوف بود، تعلقات صوفيانه‌اش به ويژه از طريق حكمت اشراق كه وي از مفسرانش بد، ديده مي‌شود.

از ميان شاگردان با واسطه و بي‌واسطه ملاصدرا كه گرفتار اين بيان خلاف عادت (پارادكسيكال) شده بودند، مي‌توان از فيض كاشاني، عبدالرزاق لاهيجي و قاضي سعيد قمي نام برد، كه متكلمان شيعي بزرگي نيز هستند و مي‌توانند شواهدي بر جمع تركيبي تصوف و تشيع و كلام و حكمت نيز باشند.

فيض كاشاني (متوفي 1091)، شاگرد و داماد ملاصدرا، مانند خود او ارادت عرفاني به شيخ بهايي داشت. وي صاحب آثار كثيري از تفسيرقرآن تا علم كلام و حديث و عرفان و تصوف است. فيض در بعضي آثار مانند المحاكمه(23) - چنان كه از عنوانش برمي‌آيد محاكمه ميان عالمان و صوفيان است - از صوفي‌ نمايان باطل زمان و آداب و رسوم ايشان و همچنين از جاهلان علما كه در آزار صوفيه حقه مي‌كوشند، انتقاد و از پيروان حقيقي تصوف و علم دفاع مي‌كند. وي در آثار ديگري مثل شرح صدر(24) از تصوف حقيقي و سير و سلوك دفاع مي‌كند و علم تصوف را گوهر دانش و موروث انبيا مي‌خواند.(25) فيض از جهت مخالفت با عقل در فهم دين(26) به اخباري بودن نيز شهرت يافت ولي حقيقت اين است كه وي حتي در علم اصول دين يا كلام، به عنوان مثال در كتاب علم‌اليقين في اصل الدين، بنابر مشرب عرفاني خود به قواعد صوفيه و فلسفه صدرايي عمل مي‌كند(27) و تفقه در دين را تحصيل بصيرتي مي‌داند كه مرجعش عقل نيست بلكه قلب سليم است.(28) از اين رو، كتاب المحجه البيضاء را نوشت كه تهذيب احياء علوم الدين غزالي بود. او نيز همانند غزالي در اين كتاب علم حقيقي دين را كه به نظرش علم تهذيب نفس و تصوف است، از علومي مثل فقه و كلام كه علم حقيقي دين نمي‌داند، تفكيك كرد. (29) فيض كاشاني نيز به سبب انتساب به تصوف مورد شماتت و مخالفت فقيهان زمان مانند شيخ يوسف بحراني(30) قرار گرفت تا آنجا كه شاگرد فقيهش، سيد نعمت الله جزايري در مقام دفاع از او برآمد. (31)

عبدالرزاق لاهيجي (متوفي حدود 1072)، شاگرد و داماد ديگر ملاصدرا كه به عنوان يك متكلم معمولاً به واسطه كتاب‌هايش در علم كلام شيعي مثل شوارق الالهام و سرمايه ايمان و گوهر مراد مشهور است، در مقدمه كتاب گوهر مراد راه خدا را به ظاهر و باطن تقسيم مي‌كند و مي‌گويد كه بعثت انيبا براي ارشاد راه باطن است كه به خدا توان رسيد، نه راه ظاهر كه به آن خدا را فقط توان دانست و سپس، شرح مي‌دهد كه مقصود محققان صوفيه از دعوي وحدت وجود و مرتبه فنا نيز همين است. وي مي‌گويد: «حقيقت تصوف نيست مگر سلوك راه باطن و غايت آن، حصول علم است و رسيدن به علم اليقين».(32)

او در خاتمه همين كتاب نيز علي‌رغم رد آداب رايج صوفيه زمانه، حقيقت تصوف را تأييد مي‌كند، طريقه محققان از علماي شريعت را كه به قول او مراد از صوفيه و عرفا ايشانند، خواه مسلماً به اين نام باشند و خواه نباشند، ذكر مي‌كند و مي‌گويد كه مطلب و مرتبه عرفان بالاترين مراتب و مطالب است. (33)

قاضي سعيد قمي (متوفي 1103)، شاگرد مشهور فيض كاشاني و بنابربعضي اقوال(34) شاگرد لاهيجي است كه بيش از استادش تمايلات صوفيانه داشته و حتي ملقب به «ابن عربي تشيع» شده است. وي در همان جهت احياي تصوف شيعي و نشان دادن بعد عرفاني ائمه اطهار، شروح عرفاني بر احاديث وارده از حضرات معصومين را مانند كتاب اربعين يا شرح بر توحيد شيخ صدوق آورده و غالباً از آثار ابن عربي بهره جسته است.

اما در عمده آرا و آثار حكمي و فلسفي بزرگ‌ترين فيلسوف دوره صفوي، ملاصدرا، سيطره جنبه‌هاي صوفيانه و استشهاد به مشايخ بزرگ صوفيه(35) و تجليل و تعظيم آنان در آينه تعاليم امامان شيعه و حكمت اشراقي كاملاً مشهود است و عناوين بسياري از كتاب‌هاي وي صوفيانه است. كتاب‌هايي از قبيل الشواهد الربوبيه في المناهج السلوكيه، الواردات القلبيه، اكسير العارفين، ايقاظ النائمين و بالاخره، عنوان مفصل‌ترين و مشهورترين كتاب او، اسفار، كه آن را به نام و مطابق اسفار اربعه سلوك عرفاني نوشته است. بسياري از مفاهيم صوفيانه مثل وحدت وجود يا علم حضوري در فلسفه وي تفسير فلسفي و مبرهن شده است.

وي در تصوف احتمالاً ارادت به شيخ بهايي داشت(36) و در همان زمان به صوفي بودن و مروج افكار صوفيه نيز مشهور بود(37) و خود را «خادم فقرا» مي‌ناميد(38)، ولي با همه اين تعلقات صوفيانه در بعضي آثارش مثل مقدمه اسفار(39)، قبل از شرح اسفار اربعه سلوك به نقد آنان مي‌پردازد. در رساله كسر اصنام الجاهليه مخاطب وي چنان كه تصريح مي‌كند، «كساني هستند كه به لباس تصوف درآمده‌اند» (التزّيي بزيّ الصوفيه)، (40) لذا، در اين رساله نخست تصوف رسمي زمان و صوفي نمايان (صوفيان صفوي) و سپس علماي ظاهربين را تقبيح و انكار مي‌كند ولي همين رساله نيز به قول صاحب طرائق الحقائق (41) به جاي اينكه در كفر جماعت صوفيه باشد، بيشتر در مدح جماعت صوفيه حقه است.

وي خاطر نشان مي‌سازد كه مرادش تنبّه اهل زمانه خويش است، به همين جهت، در خاتمه رساله اصنام الجاهليه(42) «برادران سالك خويش در طريق نجات» را مخاطب قرار مي‌دهد و مي‌گويد كه غرضش از نوشتن آن رساله توبيخ يك يا دو فرد معين از دنياپرستان و اهل باطل كه خود را به ارباب كمال مانند كرده‌اند، نيست بلكه تنبيه و آگاه كردن اهل ذوق سليم و قلب درست بر فساد زمان است و انحراف اكثر مردم از جاده سلوك در طريق علم و عرفان، تا مريد داناي بصير به دنبال كسي رود كه راه حق و طريق صدق را مي‌پيمايد. غرض سلبي وي همين بود ولي غرض ايجابي‌اش - چنان كه خود گويد - اين است كه جويندگان و رهروان راه را از ظاهربيني در دين برحذر دارد و به تحصيل و اكتساب معارف الهي تشويق و ترغيب كند. از اين رو، به دنبال همين مقدمه و در انتهاي كتاب - به سبك مرسوم آثار صوفيانه - به بيان شرايط ارادت صوفيانه و آنچه بر مريد واجب است، مي‌پردازد. وي شرايط ارادت را رفع چهار حجاب مي‌داند كه سه راه سالك و حق سبحان است. آنگاه مي‌گويد اگر كسي اين چهار شرط را به جاي آورد، مانند كسي است كه وضو ساخته و آماده نماز براي معراج است. در اين حالت است كه محتاج به راهنما و استادي مي‌شود كه او را هدايت كند. ملاصدرا در اينجا دستورات سلوكي از قبيل ذكر و فكر را شرح مي‌دهد.

با اين حال، ملاصدرا در رساله ديگرش، موسوم به سه اصل، كه ظاهراً تنها اثر كامل برجاي مانده از او به زبان فارسي است، ضمن سرزنش فقهاي ظاهري و متكلمين عصر كه ذم تصوف و نفي درويشان را شعار خود كرده‌اند،(43) در مقام دفاع از تصوف حقيقي و حكماي به حق و صوفيه كه مورد عداوت علماي دنيا شده‌اند،(44) برآمده است. ظاهراً جهت اينكه رساله سه اصل را به زبان فارسي نوشت نيز همين بود كه مخاطبانش عموم مردم بودند و مي‌خواست آنان را متنبّه به حقيقت تصوف كند، در مقابل، كسر اصنام الجاهليه را بايد به عربي مي‌نوشت، زيرا مخاطبانش علما بودند كه زبان علمي‌شان عربي بود. خلاصه آنكه در كسر اصنام الجاهليه نخست صوفيان صفوي و، سپس، فقهاي حكومتي را طعن و قدح مي‌كند و در رساله سه اصل مقصود اول وي توبيخ و تنقيد فقهاي حكومتي و ثانياً صوفيه صفوي است. اما فقهاي صفوي را عمدتاً به جهت ميلشان براي كسب قدرت و قرب به سلاطين و صوفيان صفوي را به جهت آداب و اعمال ناپسنديده‌شان تقبيح مي‌كند.

مطابي كه ملاصدرا در نقد صوفي‌نمايان و متشبهين به تصوف آورده است، تازه نيست و تقريباً همه آنها را خود بزرگان صوفيه در طول تاريخ بيش از ديگران عنوان كرده و لذا خرقه‌هاي باطل را مستوجب آتش خوانده‌اند. آنچه در زمانه و آثار ملاصدرا بديع و مهم است آن است كه چون تصوف ماهيت شيعي‌اش را عيان كرده و با حكمت جمع شده بود و تصوف و فقه در دوره وي نزد نادانايان هر دو طايفه عمدتاً تبديل به وسيله‌اي در دست حكومت شده بود، عوارض جانبي خاصي پديد آمده بود كه بعدها در تاريخ تفكر اسلامي در ايران تأثير جدّي نهاد. از اين رو، بررسي اين دو رسالة ملاصدرا كه در واقع مكمل يكديگرند، در فهم معنا و مقام تصوف در تفكر ملاصدرا و وضعيت خلاف عادت (پارادكسيكال) تصوف و همچنين تشيع در زمانه وي بسيار مهم است، لذا به ذكر نكات اصلي اين دو رساله مي‌پردازيم:

در اين دو رساله، ملاصدرا ضمن طعن و طرد تصوف باطل و فقه ظاهر حكومتي در تمناي تصوف و علم حقيقي و از آن طريق، در جهت احياي علم دين است.(45) اگرچه تنها غزالي است كه مطلوب اصلي خويش را احياي علم دين خوانده است ولي اين مقصود را هر يك از عارفان بزرگ از جمله ملاصدرا در تاريخ اسلام بر ذمه خويش مي‌دانسته‌اند. ملاصدرا به غزالي تأسي مي‌كند و به خصوص از كتاب احياء علوم الدين وي در هر دو رساله خويش استفاده فراوان مي‌كند، (46) چنان كه ديديم، فيض كاشاني نيز چنين رويه‌اي را ادامه مي‌دهد.




ملاصدا در نگاه به زمانه‌اش احياي علم دين را در تذكر و توجه به چند چيز در جهت اصلاح تصوف و فقه در نسبت آن دو با تشيع مي‌ديده است:

1 - ايمان با اسلام ظاهري تفاوت دارد و آن نوري است كه از جانب خداي بردل بنده تابيده مي‌شود(47) و همان است كه در عرف صوفيه به آن ولايت(48) گويند.(49) علم نيز نور است. به نور علم و ايمان، حقيقت موجودات بر عارفان منكشف مي‌شود.(50)

2 - آنچه مانع تحقق ايمان مي‌شود، سه اصل از اصول جهنم است كه از مهلكات نفسند. اين سه اصل عبارتند از: اول، «جهل به معرفت نفس كه حقيقت آدمي است».(51) دوم، «حب جاه و مال و ميل به شهوات و لذات و … كه جامع همه حب دنيا است».(52) سوم، «تسويلات نفس اماره است و تدليسات شيطان مكّار و لعين نابكار كه بد را نيك و نيك را بد وا مي‌دارد و معروف را منكر و منكر را معروف مي‌شمارد».(53)

3 - علم دين كه فرض عين است(54)، از سنخ علوم رسمي مثل فقه و كلام - كه فقط ناظر به ظاهر دين هستند و راه به باطن آن ندارند – نيست.

4 - فقه در صورت فعلي‌اش، يعني علم دنيا از معنايي كه در زمان پيامبر داشته، دور شده است، چرا كه فقه در معناي لغوي و كاربرد اوليه‌اش، بر علم آخرت و معرفت نفس اطلاق مي‌شده است، و اكنون فقه عبارت است از دانستن مسايل فقهي مانند طلاق و بيع.(55)

5 - علم حقيقي دين، علمي است كه موجب نجات انسان و معرفت حقيقي او مي‌شود. اين علم، تصوف است ولي تصوف نيز چنان كه رويه و اعتقاد بعضي صوفي‌نمايان زمانه (صوفيان صفوي) است، از حقيقت خود دور شده است. اصولاً، به نظر ملاصدرا صوفي از آن جهت كه صوفي است، پوشيده از عقول است. اگرچه ظاهر جسماني‌اش آشكار است ولي حقيقت و معنويت وي پنهان از ديدگان است. اگر كسي به اوضاع اين زمان نگاه عبرت آميز كند، «به يقين مي‌فهمد كه احدي از اهل‌الله و ارباب تصوف و كمال و حال ممكن نيست ظاهر و آشكار باشد بلكه واجب است كه پوشيده و پنهان باشد.»(56)

6 - حقيقت تصوف تشيع است ولي تشيع به معناي رايج آن، يعني تشيع صفوي، كه مذهبي صرفاً فقهي يا كلامي است و تفسيري ظاهربينانه و قشري در دين و ابزار قدرت طلبي و سلطه‌جويي دنيوي شده، عاري از حقيقت اوليه‌اش شده است. چنان كه قبلاً گفته شد، به همين جهت، ملاصدرا اصول كافي و قاضي سعيد قمي كتاب توحيد صدوق را شرح عرفاني مي‌كنند تا بعد عرفاني تشيع را نشان دهند.

7 - تشيع و تصوف اگر به منزله ابزاري براي كسب قدرت دنيوي و دنياداري و تسلط بر بندگان و شهرت طلبي باشد، منحط مي‌شود. (57)

8 - تصوف و تشيع منشأ حكمت الهي و وراي فلسفه رايج ابن سينايي است. (58) اگر ملاصدرا مي‌تواند تصوف و كلام و فلسفه را جمع كند، اين كار را به نحو التقاطي و تصنعي انجام نمي‌دهد بلكه سرچشمه اين سه را يكي مي‌بيند.

به سبب همين اوضاع متشنج دوره صفويه و ترس و پرهيز از اتهام تصوف، آن گروه از بزرگان صوفي مشرب اين عصر - اعم از فقها و حكمايي كه در ايران باقي مانده بودند – ارتباط علني با بزرگان تصوف در ايران نداشتند و اين ارتباط را كتمان و تقيه مي‌كردند، لذا تشخيص اينكه در چه سلسله‌اي سلوك مي‌كردند و مريد چه كسي بودند مشكل است - چنان كه در مورد ملاصدرا و اساتيد و شاگردانش ديده مي‌شود - ولي بر اساس آنچه از شواهد و قراين برمي‌آيد غالباً بايد به شعب سلسله معروفيه انتساب داشته باشند. چنان كه مجلسي اول در ابتداي رساله منسوب به او، به نام تشويق السالكين(59)، گويد: «اقرب طرق به معرفت الهي همين طريقه معروفيه است».

با اين مقدمات، مخالف علماي ظاهري شيعه، با اتكا به شاهان صفوي، به خصوص پس از دوره شاه عباس اول، با صوفيه و حكما تشديد شد و در ادوار بعد، اين مخالفت به شدت و ضعف، تاكنون استمرار يافت و عده‌اي سعي كردند تصوف را از بطن مادر خويش، تشيع، در سرزمين آبا و اجدادي آن، يعني ايران، جدا سازند و تشيع را منحصر به مذهبي فقهي و كلامي كنند.

در اين زمينه كتاب‌هاي زيادي هم در رد تصوف و هم در رد حكمت كه اينك با ملاصدرا صبغه صوفيان نيز يافته بود، تقريباً از زمان شاه طهماسب تأليف شد كه معمولاً مضاميني تكراري دارد و يادآور كتاب تلبيس ابليس ابن جوزي است كه رنگي شيعي يافته و به انتحال از يكديگر نوشته شده است.(60) عناوين برخي از اين كتاب‌ها مثل حكمه العارفين في رد شبه المخالفين من المتصوفين و المتفلسفين يا الفوائد الدينيه في الرد علي الحكماء و الصوفيه كه هر دو تأليف ملامحمد طاهر قمي است، حاكي از آن است كه نزد مخالفين حكمت و تصوف در اين دوره، اين دو از يك نسخ هستند و سرچشمه واحدي دارند. اين ايام را صاحب روضه الصفا(61) چنين توصيف مي‌كند كه علماي ظاهر ارباب رياضت را خشك مغز خواندند و حكما را مبتدع نام كردند و عرفا را مخترع لقب نهادند و اهل فكر را از ذكر منع كردند.

از اين به بعد، كلمه تصوف كه معنا و مدلولي مذموم يافته بود، به تدريج، جاي خود را به واژه «عرفان» داد و در آثار بزرگان اهل تصوف به اين نام نيز از آن ياد شد، در حالي كه تا پيش از اين، «عرفان» همواره به عنوان صفتي دال بر معرفت قلبي خداوند جزو مراحل سلوك صوفيانه بود و بدين جهت، فقط در حوزه تصوف مطرح مي‌شد. از طرف ديگر، لفظ عرفان به جاي لفظ علم - به معناي دقيق آن در صدر اسلام - نيز به كار رفت.

پيش از اين، يكي از مطالبي كه غزالي به قصد احياي علم دين ذكر مي‌كند، توجه و تذكر به معاني اوليه الفاظ در كتاب و سنت و نزد سلف صالح است. از ميان پنج لفظي كه او ياد مي‌كند، يكي لفظ علم است كه به قول او در زمانه‌اش دال بر دانستن رسوم جدل در فقه شده است، حال آنكه در معناي اوليه‌اش اطلاق می شده است بر «معرفت حق تعالي و دانستن مثوبات و عقوبات و افعال او در بندگان».(62) همين تنبيه و متوجه ساختن معناي حقيقي لفظ علم را نزد ملاصدرا و استادان و شاگردانش مي‌بينيم. بدين جهت، چون لفظ علم كاملاً از دلالت‌هاي اوليه معنوي‌اش عاري شده بود، لفظ عرفان، مقصود از آن لفظ را نيز ايفا مي كرد. به هر تقدير، وضعيت چنان شد كه در اين دوره تصوف صفوي در كنار تشيع صفوي چنان معناي تصوف علوي و تشيع علوی را مخدوش كرد كه نتايج سوء آن، در قرون بعدي و هم‌اكنون، در طرز تلقي ما از تصوف و تشيع و ارتباط ميان آن دو در ايران ديده مي‌شود.



پاورقي‌ها:

1 - تعبير «تصوف علوي و تصوف صفوي» به قياس از عنوان كتاب تشيع علوي و تشيع صفوي، تأليف دكتر علي شريعتي ساخته شده است.

2 - نگارنده در جايي ديگر (مدخل «تصوف در ايران بعد از قرن ششم» در دانش‌نامه جهان اسلام، زير نظر غلامعلي حداد عادل، ج 7، تهران، 1382، صص 392 - 387) به تفصيل بيشتري درباره وضعيت دوگانه تصوف در دوره صفويه و سير آن تا ايران امروز پرداخته است و در اينجا از آن مقاله نيز استفاده شده است.

3 - در اين باره ر.ك. به: مقاله نگارنده: «تصوف علوي: گفتاري در باب ارتباط سلاسل صوفيه به حضرت علي» در عرفان ايران، مجموعه مقالات، 17، گردآوري مصطفي آزمايش، تهران، 1382، صص 33 - 16.

4 - تمام آثار سيد حيدر آملي در همين جهت است ولي از همه صريح‌تر در فاتحه و مقدمه كتاب جامع‌الاسرار، تصحيح‌ هانري كربن و عثمان اسماعيل يحيي، تهران، 1368، ص 48 - 2، به اين مطلب اشاره مي‌كند.

5 - اين اعتقاد را مي‌توان در اكثر تاريخ‌هاي ملل و نحل از ملل و نحل شهرستاني تا محبوب القلوب اشكوري و در فيلسوفان اشراقي مثل سهرودي نيز يافت.

6 - تاريخ فلسفه اسلامي، ترجمه جواد طباطبايي، 1373، صص 5 - 4.

7 - روضات الجنات، جزء 6، ص 91.

8 - كسراصنام الجاهليه، ملاصدرا، به تصحيح محمدتقي دانش پژوه، تهران، 1340، مقدمه مصحح، ص 8.

9 - شبيبي، كامل مصطفي، تشيع و تصوف، ترجمه عليرضا ذكاوتي قراگزلو، تهران، 1374، ص 399. نقل است كه شاه عباس عده زيادي از صوفيه قزلباش را كه تهديدي براي حكومت خود مي‌ديد، كشت. شرح كاملي از صوفي كشي‌هاي اين دوره در كتاب تاريخ عالم آراي عباسي آمده است.

10 - دنباله جست و جو در تصوف ايران، زرين كوب، عبدالحسين، تهران، 1362، ص 244.

11 - صفا، ذبيح‌الله، تاريخ ادبيات در ايران، تهران، 1378، ج 5، بخش 1، ص 201.

12 - صفا، همان، ص 202.

13 - بهبهاني، احمد، مرات الاحوال جهان‌نما، تصحيح علي دواني، تهران، 1370، بخش 1، ص 101.

14 - حاج ميرزا معصوم شيرازي، طرائق الحقائق، تصحيح محمد جعفر محجوب، تهران، 1318، جلد1، ص 280.

15 - شيخ بهايي، كليات، به تصحيح و مقدمه سعيد نفيسي، ص 154.

16 - حاج ميرزا معصوم شيرازي، پيشين، ج 3، ص 215.

17 - شيخ بهايي، پيشين، ص 24.

18 - مندرج در: جعفريان، رسول دين و سياست در دوره صفوي، قم، 1370، ص 266.

19 - ميرزا علي مدرس، ريحانه الادب، ج 4، ص 358.

20 - ميرزا ابوالقاسم ميرفندرسكي، رساله صناعيه، تصحيح علي اكبر شهابي، مشهد، 1317، ص 42.

21 - همان، ص 43.

22 - همان، ص 7.

23 - فيض كاشاني، المحاكمه، مندرج در ده رساله فيض كاشاني، تصحيح رسول جعفريان، اصفهان، 1371، صص 109 - 97.

24 - فيض كاشاني، شرح صدر، مندرج در ده رساله فيض كاشاني، تصحيح رسول جعفريان، اصفهان، 1377، صص 73 - 47.

25 - همان، صص 49 - 48.

26 - براي مثال، ر.ك. به: الاصول الاصيله، فيض كاشاني، تصحيح محدث ارموي، تهران، 1349.

27 - روضات الجنّات، ج 6، ص 91.

28 - فيض كاشاني، الحق المبين، ضميمه الاصول الاصيله، ص 2.

29 - ر.ك.به: المحجه البيضاء في تهذيب الاحياء، مقدمه.

30 - بحراني، احمد، لؤلؤه البحرين، چاپ محمد صادق بحرالعلوم، قم، ص 121.

31 - روضات الجنات، ج 6، ص 94.

32 - لاهيجي، عبدالرزاق، گزيده گوهر مراد، به تصحيح صمد موحد، تهران، 1364، صص 12 - 10.

33 - همان، صص 368 - 363.

34 - ر.ك.به: روضات الجنات و ريحانه الادب.

35 - در اين باره، ر.ك.به: كسر اصنام الجاهليه، تصحيح محسن جهانگيري، تهران، 1381، ص شانزده و هفده كه مصحح محترم مواردي از ارجاعات مستقيم ملاصدرا را به مشايخ صوفيه را ذكر كرده است.

36 - اينكه شيخ راهنماي ملاصدرا چه كسي بوده، معلوم نيست و اين امر - همان‌طور كه گفته شد - از اوصاف مميزه دوره صفويه است كه عارفان و حكيمان در مورد ارادت خود تقيه مي‌كردند. ولي از آنجا كه ملاصدرا اهل سير و سلوك عملي بوده و چنان‌كه گفته شد، براي سلوك، داشتن مربي و استاد را لازم مي‌دانسته، قاعدتاً خود راهنمايي معنوي داشته است. دكتر سيد حسين نصر به نقل از علامه طباطبايي احتمال مي‌دهد كه شيخ بهايي بايد مرشد وي بوده باشد. ر.ك.به: سيد حسين نصر، صدرالمتألهين شيرازي و حكمت متعاليه، ترجمه حسين سوزنچي، تهران، 1382، ص 62.

37 - در مورد كساني كه ملاصدرا را در زمان وي يا پس از آن صوفي خوانده‌اند، ر.ك.به: كسر اصنام الجاهليه، محمدتقي دانش پژوه، مقدمه مصحح، صص 5 - 4، همچنين، كسر اصنام الجاهليه، محسن جهانگيري، مقدمه مصحح، صص 29 - 22.

38 - رساله سه اصل، تصحيح دكتر سيد حسين نصر، دانشگاه تهران، 1340، ص 5.

39 - صدرالدين شيرازي، الحكمه المتعاليه في الاسفار العقليه الاربعه، بيروت، 1981، ج1، ص 12.

40 - كسر اصنام الجاهليه، تصحيح محسن جهانگيري، ص 10. از اينجا به بعد، تمام ارجاعات به كسر اصنام الجاهليه به همين طبع آن است.

41 - طرائق الحقائق، ج 1، ص 182.

42 - كسر اصنام الجاهليه، صص 228 - 217.

43 - سه اصل، ص 6.

44 - سه اصل، ص 10.

45 - خود او مي‌گويد كه مقصودش از اين رساله (سه اصل) دانستن موانع و حجاب‌هاي علم است (سه اصل، صص 95 - 94).

46 - ملاصدرا در برخي موارد عبارات غزالي را عيناً و در برخي موارد با دخل و تصرف و گاه با ذكر نام و گاه بدون ذكر نام نقل مي‌كند. نمونه‌هايي از اين موارد وهمچنين مواردي را كه ملاصدرا از ديگر كتاب‌هاي صوفيه نقل كرده، در كسر اصنام الجاهليه، مقدمه مصحح، ص 36 تا 51 آمده است.

47 - سه اصل، صص 68 و 88.

48 - توجه به اين تعبير ملاصدرا را نيز جالب توجه است كه مي‌گويد در عرف صوفيه به آن «ولايت» گويند، در حالي كه كلمه ولايت معمولاً در عرف شيعه مشهور است. معلوم مي‌شد او از ولايت، معناي عرفاني‌اش را منظور داشته است.

49 - سه اصل، صص 6 و 24 و 94.

50 - سه اصل، ص 44.

51 - سه اصل، ص 13.

52 - سه اصل، ص 28.

53 - سه اصل، ص 32.

54 - سه اصل، ص 108.

55 - سه اصل، صص 78 - 77. ملاصدرا در اينجا اقوال غزالي را در ابتداي كتاب احياء علوم‌الدين نقل مي‌كند و به خود غزالي به تعبير «بعضي از دانايان» اشاره مي‌كند.

56 - كسر اصنام الجاهليه، صص 177 - 176.

57 - كسر اصنام الجاهليه، ص 155.

58 - سه اصل، ص 42.

59 - محمد تقي مجلسي، تشويق السالكين، انتشارات نور فاطمه، تهران، 1375، ص 5.

60 - اهم اين كتاب‌ها را صاحب طرائق الحقائق (ج 1، صص 198 - 174) ذكر كرده است. همچنين ر.ك به: جعفريان، رسول، دين و سياست و دوره صفوي، 251 - 226.

61 - ج 8، ص 493.

62 - ابوحامد محمد غزالي، احياء علوم الدين، ترجمه مؤيد الدين محمد خوارزمي، به كوشش حسين خديو جم، چاپ دوم، تهران، 1364، صص 87 - 86
داستان سیاوش


خطبه ی داستان اشاراتی گذرا به ارجمندی خرد و سخن سنجیده و بخردانه گفتن دارد و نیز به اندیشه ناخوش که به پستی و حقارت و رسوا شدن نزد خردمند می کشد. هر چند سرنوشت مردمان عیب خود ندیدن است و اعتقاد آنان خوی و خصلت خود را پسندیده دانستن, به نظر استاد طوس اگر بناست عدالت اجرا شود و بر جای بماند باید آراسته و پیراسته و نغز در معرض دید و نظر مرد دانا قرار گیرد, اگر پسند خاطر دانشی مرد قرار گرفت عزیز و گرامی و مقبول نیز خواهد گشت. پیداست که فردوسی در آنچه بیان کرده است تعریض گونه ای به نابخردی کاووس شاه و اندیشه های ناروا و کردارهای نابخردانه ی او دارد. در آغاز داستان متذکر گردیده است که داستانهای پیشینیان که کهنه شده اند ازو نوی و تازگی خواهند یافت و امید دارد که اگر عمر دراز یابد و در باغ خرم جهان دیری زیست کند درختی ثمربخش از خود یادگار بگذارد که مردمان از برگ و بارش برخورداری بیابند و بهره ببرند. آنگاه از رسیدن به پنجاه و هشت سالگی خود یاد می کند و می گوید آرزوی عمر دراز یافتن خود او نیز سرچشمه در آز و طمع دارد, بدان دلیل که گذشت زمان و دراز شدن عمر از آزمندی نخواهد کاست. نو کردن داستانهای کهن نیزنوعی آزورزی است, چه دانشمندان متقدم یادآور شده اند که کهن گشته نو نخواهد گشت. با این وصف زبان حال وی و اندرزی که خود را می دهد این است که چندانکه در این جهان بسر می بری و زیست می کنی سخنگوی و خردمند و جهانجوی باش. از سرای خاکی به جهان باقیکه رخت بردی آنجا سر و کارت با خداوند و شمار کارهایت از نیک و بد با قادر متعال خواهد بود, پس بهوش باش که چه می کنی زیرا ثمر و حاصل عمر تو همان خواهد بود که کشته ای و پاسخ هر سخن را همان گونه که گفته ای خواهی شنید. اگر سر درشتی شنیدن نداری نرمگو باش. و سخن به آزرم بگوی. با این مقدمات به گفتار دهقان بازگشت کن و به نظم آر آنچه را که او حکایت کرده است:

داستان مادر سیاوش – روزی گیو و طوس و شماری از سواران برای شکار با یوز و باز به دشت دغوی رفتند و گرد جویبارها و مرغزاران برآمدند و به هر سو اسب افکندند و در حد خوراک چهلروزه شکار کردند. سرزمین ترک به دشت دغوی نزدیک و بیشه ای در حوالی آن بود. گیو و طوس بدان بیشه رفتند. زیبارویی آنجا دیدند, سرو قد و سیم اندام, دلربا و شیرین حرکات, طوس ازو پرسید کیست و از کجا آمده و او را به بیشه که رهنمون گشته است. پریروی پاسخ داد که شب هنگام پدرم به خانه آمد مست مست و از سرمستی مرا بزد و شمشیر کشید تا سر از تنم جدا سازد. از بیم جان گریختم و بدین بیشه پناه آوردم. طوس از تبار او پرسید: جواب داد از خویشان گرسیوز برادر افراسیابم و از تبار فریدون, بار دیگر پرسید پیاده چگونه بدین مکان رسیده ای. زن گفت اسبی داشتم که در راه مانده شد و در و گوهر بسیار باخود داشتم و تاجی از زرناب بر سرم بود, آن سوی بیشه دزدان بر من تاختند, ناگزیر آنچه داشتم رها کردم تا جان به سلامت برم. بی شک چون پدرم از مستی به خود آید, همراه مادرم به جستجو خواهند پرداخت و مرا خواهند یافت و به خانه باز خواهند برد. گیو و طوس بر او رحمت آوردند و قصد کردند او را با خود ببرند. طوس معتقد بود که چون زن را یافته است باید از آن وی باشد, اما گیو ادعا داشت که اول بار زن را دیده است و به او تعلق می گیرد. گفتگوی دو پهلوان بر سر تصاحب زن به درازا کشید و به تندی انجامید تا آنجا که خواستند سر ببرند. از همراهان یکی میانی شد که کشتن زن چه سود دارد بهتر او را نزد شاه برید تا میان شما داوری کند. دو دلاور پذیرفتند و نزد کاووس شاه آمدند. شاه چون آن زیبارو را بدید شیفته ی او شد دل بدو داد و چون دریافت که از سوی پدر به گرسیوز و تبار فریدون و از سوی مادر نسبت به شاه زنان خاقان ترک می برد او را سزاوار همسری خود دانست و به حرمسرا فرستاد و گیو اسبان گرانمایه و هدیه های ارزنده داد. چندی بر ماهر و گذشت, کودکی زاد. شاه او را سیاوش نامید و ستاره شناس بزرگ را فرا خواند تا طالع او را ببیند و از سرنوشت او خبر دهد. ستاره شناس طالع کودک را آشفته و زندگانیش را پر درد و رنج با سرانجامی نامبارک و تلخ دید و ناگریز شد که شاه را از آن حال آگاه سازد. چندی بر شاه و سیاوش گذشت. اتفاق را رستم جهان پهلوان ایران به درگاه آمد و از شاه خواست تا سیاوش را بدو بسپارد تا او را بپروراند و هنرهای شاهانه و آداب فرماندهی و سپاهکشی و فنون رزم آزمایی و نبرد بدو بیاموزد. کاووس شاه را به رستم سپرد و تهمتن سیاوش را به سیستان برد و سالیانی چند آنجا نگاه داشت و هنرهای رزمی, چون شمشیرزنی و اسب افکنی و نیزه زنی و تیراندازی و آیینهای بزم و نشاط و رسوم ملکداری و لشکرکشی بدو آموخت. شاهزاده چنان نیرومند شد که به شکار شیر می رفت و به همه ی رموز و فنون رزم و بزم آشنایی یافت. پس رستم با او و هدیه های گرانمایه و در خور مقام شاه به پایتخت آمد. شاه جشنی شاهانه ترتیب داد و بزرگان کشور و سران سپاه را به پیشباز آنان فرستاد. سیاوش به بارگاه آمد و به ادب تمام ادای احترام کرد. اندام ستبر و بر و یال قوی و قد و بالای آخته و آدابدانی او شاه و بزرگان را به شگفت آورد. شاه از رستم به سبب رنجی که در تربیت فرزندش برده بود سپاسگزاری کرد. از هر سو مجالس بزم و سرور بر پا شد و جشنهای با شکوه ترتیب یافت و روزی چند چنین با شادی و طرب بر همگان گذشت. به دستور شاه گنجور از گنج خانه آنچه سزاوار فرزند شاه بود برای سیاوش مهیا کرد. هفت سال با آرامی و خرمی بر شاهزاده گذشت. در سال هشتم شاه فرمانی صادر کرد و گوشه ای از کشور را زیر فرمان فرزند نهاد. سرزمین کهستان را که آن روز ( در زمان فردوسی ) ماوراء النهر می نامیدند.

روزی کاووس شاه و سیاوش نشسته بودند که ناگاه سودابه به همسر شاه بر آن دو وارد شد و از دیدن سیاوش با برز و بالا و قد و قامت رسا بیکباره دل از دست داد و شیفته ی او شد و مانند یخی که بر آتشی نهند گداخت و چون از حضور شاه بازگشت در نهان کس نزد سیاوش فرستاد که من همانند مادر تو هستم می باید که به حرمسرا و شبستان بیایی و خواهران خود را که دختران منند ببینی. سیاوش پاسخ داد که او مرد رزم و میدان است نه بزم و شبستان و اهل نشست و خاست کردن با زنان نیست. سودابه روز دیگر نزد شاه رفت و از او خواست که سیاوش را وادارد که به حرم نزد خواهرانش بیاید. شاه که ازنیت بد او آگاه نبود سیاوش را به حضور خواست و گفت نامادری تو و خواهرانت خواستار دیدار تو شده اند, آنجا برو و ایشان را ببین. سیاوش در اندیشه شد که شاید شاه قصد آزمایش او را دارد و نیز اندیشید که اگر به حرمسرا رود ناگریز سودابه از دلباختگی خود با او سخن خواهد گفت و این پسند خاطرش نبود, پس به شاه پاسخ داد که در حرمسرا چیزی از زنان نتواند آموخت و مایل است که به دستور شاه با خردمندان و بزرگان و نامداران کشور آمیزش کند تا از آنان هنر و خرد و معرفت فرا گیرد. شاه از سخنان سنجیده ی او اظهار خوشوقتی کرد و گفت سخن تو خردمندانه است, اما زیانی ندارد که دمی در شبستان روی و کودکان مرا ببینی. سیاوش گفت چون فرمان شاه چنین است خواهم رفت. پس کاووس به رئیس نگهبانان حرم, هیربد, دستور داد که روز دیگر سیاوش را به شبستان رهنمایی کند. هیربد روز دیگر سیاوش را به حرم برد. اهل حرم از او استقبال کردند. شبستان را چون بهشت آراسته بودند و تختی زرین آنجا نهاده و سودابه غرق زر و گوهر, با آرایش و رنگ و بوی بر آن نشسته و گیسوان به گرد رخسار فرو هشته و تاجی از گوهر بر سر نهاده. چون پرده حرمسرا به یکسو زده شد و سیاوش پا به درون نهاد, سودابه از تخت فرود آمد و کرنش کرد سپس سیاوش را در بر گرفت و دیری در آغوش خود بداشت و بر چشم و روی او بوسه ها زد و خدای را سپاس گفت که او را این دیدار هدیه داده است. سیاوش دریافت که آن مهرورزی از پاکی نیت نیست, از سر شهوت است زود نزد خواهران شتافت و با آنان به گفتگو پرداخت و سپس بازگشت. شب هنگام که کاووس شاه به حرم آمد, سودابه فرهنگ و ادب و برازندگی سیاوش را بسیار ستود و ازو تمجید فراوان کرد و شاه از سخنان او و داشتن چنان فرزندی شاد شد, سودابه افزود که باید از دختران خود یکی را به همسری او درآورم, یا از دختران برادرتان کی آرش یا از دختران برادر دیگر کی پشین تا ولیعهد کشور سرانجامی گیرد و سامانی یابد. شاه با این گفته روی موافق نشان داد و چون بامداد شد سیاوش را به حضور خواست و گفت برای حفظ نسل و بقاء شاهی و خاندان باید زنی به همسری برگزینی زیرا ستاره شناسان خبر داده اند که از پشت تو شهریاری بزرگ پا به جهان خواهد نهاد و بر همه جهان مسلط و پیروز خواهد گشت. سیاوش پاسخ داد فرمان شاه راست و بر هر چه دستور دهد گردن خواهم نهاد, اما از شاه می خواهم که این سخن را با سودابه در میان نگذارد, زیرا مایل نیستم به شبستان او روم. شاه خندان شد و گفت. از قضا این اندیشه را او در سر من افکنده است و پیشنهاد سامان گرفتن تو از اوست. سیاوش از سخن شاه به ظاهر آرامشی یافت اما دانست که در نهان سودابه چیست و سخنان پدر همه تلقین اوست. روز دیگر سودابه بر تخت نشست و دختران را آراست و پیش تخت به رده ایستادانید. پس به هیربد دستور داد که نزد سیاوش رود و او را به شبستان راهنما شود. سیاوش ناگزیر آنجا رفت. سودابه به استقبال او شتافت و او را بر تخت نشاند و خود برابرش به ادب ایستاد پس دختران را یکایک به او معرفی کرد و سیاوش به دختران نگریست, هیچیک چشم ازو بر نمی داشتند و هر یک خواهان آن بود که سیاوش او را به همسری برگزیند. چون دختران به جایگاه خود رفتند. سودابه گفت از دختران کدام یک را برگزیدی. سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد و در دل به یاد آورد که سودابه دختر شاه هاماوران است, همان کس که به حیله پدرش را به بند کشید و قصد تباه ساختن او داشت. با خود گفت هرگز با دختر زن بیگانه ای از پشت چنان حیله گری زناشویی نخواهم کرد. سودابه چون سکوت سیاوش را دید گفت طبیعیست که برابر خورشید دیدار من, ماه رخسار دختران نزد تو رونق و شکوهی نداشته باشد, اگر با من عهد بندی و دل یکی کنی, دختر نابالغی را اسما" نامزد تو کنم و خود چون پرستاران به جان در خدمت تو باشم, شاه کاووس به پیری رسیده است و بزودی از جهان خواهد رفت و من و تو به آرام و ناز در کنار هم خواهیم زیست. این بگفت و سر سیاوش را به سینه فشرد و بوسه ای آبدار بر آن زد. رخسار سیاوش از شرم گلگون شد. با خود گفت محال است که به سخنان این دیو سیرت گوش سپارم و با پدر بیوفایی کنم, اما اگر با سردی پاسخ بگویم ممکن است پیش پدر از من بد گوید و در میانه آشوب انگیزد, پس به نرمی گفت که تو زنی زیبایی و سزاوار همسری شاه, یکی از دختران تو برای همسری من بس است و به شاه خواهم گفت که دختران تو خردسالی را نامزد خود خواهم کرد و شکیبایی خواهم ورزید تا او به سن رشد رسد و تو نیز شاهبانوی ایرانی به منزله مادر من باشی. این بگفت و از نزد او بیرون رفت. متعاقب رفتن وی کاووس به حرمسرا آمد, سودابه مژده داد که سیاوش یکی از دختران مرا برای همسری برگزید.شاه شاد شد, دستور داد در گنج گشودند و سودابه را بسیار چیز داد که برای سیاوش نگاه دارد و نیز به مصرف سور و سرور و جشن دامادی او رساند. دیگر روز سودابه بر تخت نشست آراسته به زیور و رنگ و بوی و سیاوش را نزد خود خواند و گفت شاه گنجی بیکران برای تو و جشن عروسی دختر اختصاص داده است و به دست من سپرده, اما من شیفته توام و دیریست که مهر ترا در دل دارم و امیدوار به وصل تو هستم باید به فرمان و رام من باشی, اگر نه این دولت و شوکت را بر تو تباه خواهم ساخت . سیاوش گفت مباد هرگز که با پدر بیوفایی کنم و چشم به همسر او دوزم. پس به خشم از تخت برخاست. سودابه در او آویخت و گفت حال که از راز دل من آگاه شده ای و قصد رسوا کردن من داری ترا آسوده نخواهم گذارد, آنگاه جامه بر تن درید و به ناخن دو رخساره کند و فریاد و فغان برداشت و آشوب به پا کرد. اهل حرم بانگ برداشتند, کاووس با شنیدن غوغا و هیاهو سراسیمه به حرمسرا شتافت و از سودابه پرسید. گفت سیاوش نزد من آمد, از هدیه های تو و از زرو زیور و گنج گوهر که خود قصد داشتم بدو بخشم آگاهش کردم, آن همه در چشمش نیامد, به من گفت موافقت همسری با دختر تو بهانه بود طالب خود تو هستم. من سخت ابا کردم, خواست مرا در آغوش گیرد, افسر از سرم افتاد و جامه بر تنم پاره شد. شاه با خود اندیشید, اگر سخنان او راست باشد و به اثبات رسد باید سیاوش را بدان گناه سر برید. پس اهل حرم را مرخص کرد و بر تخت قرار گرفت و سیاوش و سودابه را به حضور خواست و گفت آنچه راستی است بگویید. سیاوش شاه را از آنچه رخ داده بود آگاه کرد. سودابه به انکار گفته های او برخاست و گفت راستی آن است که من با شما گفتم او طالب دختر من نیست خواهان تن من است و از کشاکشی که با من کرد کودکی که از تو در رحم دارم در معرض تلف قرار گرفته است. شاه در سخن آن دو به ژرفی تامل کرد پس برخاست و دو دست و بر و بازو و اندام سیاوش را از سر تا پای بو کرد, اثری از عطر در او ندید, در حالیکه سودابه به عطر و بوی خوش آلوده بود و این نشان می داد که سیاوش اندام سودابه را لمس نکرده و به او نزدیک نشده است, تا چه رسد که او را در آغوش گرفته باشد, پس به سودابه بدگمان شد و قصد مجازات او کرد, اما به یاد آورد که در هاماوران, آن هنگام که او را به بند کشیدند, سودابه ترک پدر و خانه و خانواده گفت و در زندان همدم او شد و ازو پرستاری کرد و نیز به یاد آورد که ازو فرزندان خردسال دارد و تباه ساختن مادر آن خردسالان روا نبود, با این حال چون بر گناهکاری او و بیگناهی سیاوش اطمینان یافته بود, به سیاوش دستور داد که از این واقعه با کس سخن نگوید و پنهان دارد تا نیک بیندیشد که چه باید بکند. سودابه چون چنان دید از در حیله در آمد. زنی در حرمسرا بود, مکار و نیرنگساز و آبستن بود. به او گفت اگر دارویی بخوری و جنین از خود بیفکنی و من آن افکنده را کودک خود معرفی کنم ترا از مال دنیا بی نیاز خواهم ساخت. زن نابکار پذیرفت, دارویی خورد, دو کودک ازو جدا شدند. سودابه بر بستر خفت و ناله سر داد که سقط جنین کرده است. دو کودک مرده را در طشت نهادند و اهل شبستان فغان برداشتند . شاه به شبستان آمد و آن حال بدید بر سیاوش بدگمان شد و یاد فداکاری سودابه در هاماوران و نیز عشقی که بدو داشت بر این بدگمانی افزود, با اینهمه بهتر دید که از ستاره شناسان حال کودکان افکنده را معلوم کند. ستاره شناس هفته ای به کار پرداخت و سرانجام به شهریار خبر داد که این دو کودک از تبار شاهان و از پشت شما نیستند, و احوالشان معلوم ما نگشت قطعا" پدرشان فردی عادی است, چه اگر از تبار شاهان بودند سرنوشت و طالع آنان در اندک مدت معلوم می گشت. شاه دستور داد در شهر بگردند و مادر کودکان را بیابند. زن حیله گر را یافتند و نزد کاووس شاه بردند. زن انکار بلیغ کرد که کودکان از آن او نیستند. او را به چوب زدند اما بر انکار خود ابرام ورزید. شاه سودابه را به حضور خواست و گفت ستاره شناس گفته است که این کودکان از پشت کس دیگرند. سودابه گفت ستاره شناس از بیم سیاوش حقیقت را نتواند گفت. شاه او را مرخص کرد و با بزرگان کشور به مشورت پرداخت. بزرگان گفتند چاره کار ((ورگرم)) است باید که یکی از آن دو تن از میان آتش بگذرد تا بیگناه از گناهکار معلوم گردد. شاه به سودابه تکلیف عبور از آتش کرد. او گفت, سخن من راست است و طفلان افکنده سند راستی گفتار من است, سیاوش باید از آتش بگذرد که دلیلی بر بیگناهی خود ندارد و سیاوش پذیرفت که از آتش عبور کند. پس به فرمان شاه هیزم بسیار فراهم آوردند و همانند دو کوه بر هم انباشتند با گذرگاهی تنگ میان دو پشته هیزم برای عبور و آتش در زدند. سیاوش جامه سفید در بر کرد و بر اسبی سیاه نشست و پیش پدر آمد, پیاده شد و کرنش کرد, شاه از شرم بدو ننگریست. سیاوش گفت ای پدر غمگین مباش چه بر بیگناهی خود اطمینان دارم و از آتش زیان نخواهم دید. پس بر اسب نشست و به میان آتش در آمد و از آن سو تندرست بیرون آمد چنانکه مویی بر او نسوخته بود. مردم که به نظاره آمده بودند شادمان شدند. کاووس دستور داد تا سودابه را نزد او بردند او را گناهکار خواند و دستور داد که دژخیم سرنگون از دار بیاویزدش. سودابه را از پیش شاه بردند. اهل حرم فغان و زاری سر دادند و گریان شدند, دل شاه پر درد شد, سیاوش چون حال پدر چنان دید دانست که اگر سودابه کشته شود, شاه از عشقی که بر او دارد پشیمان خواهد شد و ممکن است بر او خشمگین شود. پس نزد او رفت و درخواست کرد که از تقصیر سودابه بگذرد و او را نکشد و شاه که خود منتظر چنین شفاعتی بود فورا" پذیرفت و سودابه از مرگ رهایی یافت. با این حال تندرست از آتش برآمدن سیاوش را از جادویی زال نزد شاه قلمداد کرد. اینجا استاد طوس در خصوص نیرنگبازی زنان, ابیاتی نغز سروده است و در آن ابیات پند می دهد که با داشتن فرزند شایسته دل از مهر چنان زنان باید برداشت, چه زبان این گونه زنان دیگرست و دلشان جای دیگر و با مرد خود تا سر منزل مقصود نخواهند ماند. در این اوان خبر رسید که افراسیاب با صد هزار سوار آهنگ تاختن به ایران کرده است. کاووس شاه از این خبر دلتنگ شد, انجمنی از ایرانیان ترتیب داد و گفت قصد دارد که خود به جنگ شاه توران رود. سیاوش این زمان اندیشه کرد که اگر او داوطلب این نبرد شود, هم پدر را خرسند خواهد ساخت و هم از پایتخت و از مکر سودابه دور خواهد شد و برای خویشتن نیز تحصیل نام و ناموری خواهد کرد. پس برخاست و اعلام کرد که به این جنگ خواهد رفت. شاه پذیرفت و دستور تهیه ساز و برگ نبرد و مهمات و تجهیزات سپاهیان داد و از سیستان رستم جهان پهلوان را فرا خواند تا در این نبرد با سیاوش همراه و راهنمای او شود. رستم با سیاوش و لشکری آراسته روانه شدند و کاووس شاه از سپاه آنان سان دید و یکروزه راه با ایشان رفت, سپس آنان را بدرود کرد و بازگشت. رستم و سیاوش با سپاه ابتدا به سیستان رفتند و یک ماه آنجا ماندند تا سواران و نامداران اطراف بدیشان پیوستند, سپس با ساز و برگ و مهمات کامل و آلات جنگ بسیار به سوی ترکستان روانه شدند از مرو رود و طاقان گذشتند و به بلخ نزدیک گشتند. از سوی ترکستان گرسیوز و بارمان با سپاهی انبوه روانه ایران شدند و سپهرم پیشرو آن سپاه به حدود بلخ رسید و دو سپاه رو در روی هم قرار گرفتند و به دروازه بلخ جنگ در گرفت و سه ادامه یافت, روز چهارم سپاه توران و سردارشان سپهرم فرار بر قرار ترجیح دادند و تا بارگاه افراسیاب عنان باز نکشیدند. سیاوش و رستم فاتخانه وارد بلخ شدند و نامه ای به شاه کاووس نوشتند و او را از آن فتح خبر دادند و دستوری خواستند که اگر شاه صواب ببیند از جیحون بگذرند و در سرزمین ترک جنگ را دنبال کنند. کاووس شاه در پاسخ نامه با اظهار شادی و قدردانی نوشت, که همانجا درنگ کنند و به آن سوی جیحون نروند و نوشت که افراسیاب شاهی بزرگ است و دستگاه عظیم و سپاهیان خود انبوه دارد و بیم آنست که از و چشم زخمی به شما رسد اما اگر دوباره بدین سوی آب لشکر کشید, بر او بتازید و دمار از روزگارش برآورید. از آن سو افراسیاب از گریز سپاهیان خود خشمگین گشت و بر برادر خشم گرفت و او را سخنان سرد گفت و از پیش خود دور کرد و تا غم از دل دور کند. با بزرگان مجلس بزمی آراست و چون پاسی از شب گذشت به خوابگاه رفت. نیمی از شب گذشته بود که در خواب بجست و هراسان و لرزان شد. پرستندگان به بالینش رفتند و گرسیوز شتابان نزد برادر آمدند و او را در بر گرفت و نوازش کرد و از سبب آشفتگی حال پرسید. افراسیاب گفت در خواب بیابانی پر مار دیدم و زمینی پرگرد و آسمانی پر عقاب, بادی سخت برخاست و سراپرده مرا از جا کند و سرنگون ساخت و لشکریان من همه سرهاشان بریده شد و تنهاشان به خاک افتاد, سواران زره پوش از هر سو بر من تاختند و مرا از تخت برانگیختند و دست بستند و پیش کاووس شاه بردند. جوانی زیبا روی که سالش فزون از چهارده نبود بر من حمله آورد و میانم را با شمشیر به دو نیم کرد و من از درد می خروشیدم و به فریاد می آمدم. ناله و خروشی که از من شنیدید از آن حال بود. گرسیوز او را دلداری داد که خواب تو نشان بدحالی دشمن تست با این حال تعبیر آن را از خواتگزاران باید خواست. پس عالمان به تعبیر خواب را گرد آوردند و افراسیاب از ایشان خواست که به راستی خواب او را گزارش کنند. خوابگزاران پس از مشاوره یارای بیان حقیقت را در خود ندیدند تا اینکه دانشمندی سخنگو از ایشان از شاه امان خواست و گفت در حال حاضر شاهزاده ای از ایران به مرز توران لشکر آورده است. اگر شاه با او جنگ کند بیگمان سپاهش شکسته خواهد شد, و از انتقام ایشان در امان نخواهد ماند. افراسیاب از شیندن آن سخنان غمگین گشت و با گرسیوز رای زد و گفت اگر با سیاوش صلح کنیم , نه سپاه شکسته خواهد شد و نه او بر ما خواهد تاخت و نه در توران کشته خواهد گشت بهتر است بر تقسیمی که منوچهر شاه کرده است راضی باشیم تا بلا از ما بگذرد. گرسیوز و بزرگان با نظر او موافقت کردند و افراسیاب گرسیوز را با هدایای بسیار و پیام آشتی به بلخ فرستاد. چون به کنار جیحون رسید از گردان سپاه ناموری را برگزید و به لشکرگاه ایرانیان فرستاد تا رستم و سیاوش را از آمدن خود و نیتی که دارد آگاه سازد. سیاوش با رستم فرستاده گرسیوز را به حضور پذیرفتند و از پیام افراسیاب و قصد صلح او آگاه شدند.پس او را در جایی مناسب فرود آوردند و یک هفته زمان خواستند تا پاسخ شاه توران را بدهند.آنگاه رستم با سیاوش به خلوت شد. رستم گفت از نیرنگ افراسیاب ایمن نباید بود, اگر پیام او از روی راستی و صفا باشد, باید که صد تن از خویشان خود را که من نام خواهم برد به عنوان گروگان نزد ما فرستد و سپاهیان خود را از جیحون بگذراند و منتظر ماند تا ما شاه کاووس را از نیت از آگاه سازیم , چون او با این صلح همداستان شد, صلح کنیم بر مرزهایی که منوچهر شاه میان دو کشور تعیین کرده است. پس از گذشت هفته مهلت گرسیوز را از شروط مصالحه آگاه کردند و او نامه ای به افراسیاب نوشت و بیان حال کرد. افراسیاب, خواه ناخواه, بدان شروط وهن آور به سبب خواب هولناکی که دیده بود و تعبیری که از آن کرده بودند تن در داد و صد تن از خویشان و بستگان خود را با هدایای ارزنده نزد گرسیوز فرستاد و دستور داد که سپاهیانش سرزمینهای متعلق به ایران را رها سازند و به توران باز گردند. گرسیوز با هدایا و گروگانها نزد سیاوش آمد. شاهزاده ایران ازو به گرمی استقبال کرد و از را نواخت و با هدایایی سزاوار به توران باز گردانید. پس نامه ای به کاووس شاه نوشت و در آن گرفتن هدیه و صد تن گروگان و برقراری صلح و عقب نشینی ترکان از سرزمینهای ایران را شرح داد و رستم با این نامه به پایتخت آمد تا خود رویدادها را بدرستی شرح دهد. کاووس تند خو آن آشتی و گروگان و هدیه گیری را نپذیرفت و به سیاوش نامه نوشت که گروگانها به زنجیر نکشد و نزد او بفرستد تا همه را از دم تیغ بگذرانند و خود به توران زمین لشکر کشد و با افراسیاب به نبرد ادامه دهد و اگر مایل به سپاهکشی نیست فرماندهی لشکریان را به طوس دهد و خود نزد او آید. رستم هر چه کوشید تا شاه را از ننگ پیمانشکنی و بر اهمیت صلح آسایش دو کشور آگاه کند, شاه نابخرد نپذیرفت و رستم را به آزمندی و گرفتن هدیه و پرهیز از جنگ متهم کرد. رستم با دلتنگی و خشم از و رو بر تافت و با لشکریان خود به سیستان رفت. چون نامه کاووس به سیاوش رسید, غمی بزرگ در دل او راه یافت. از سویی نمی خواست از فرمان پدر سرپیچی کند و از سوی پیمانشکنی و شکسته شدن صد تن گروگان بیگناه راننگی بر دامان خود می دید و تحمل ناکردنی. پس با دو تن از سرداران ایران که از کودکی با ایشان مانوس بود یعنی با بهران وزنگه شاوران مشورت کرد و گفت به آنچه پدر خواسته است عمل نتواند کرد و از فرمان او هم نمی خواهد سرپیچی کند و از ایشان چاره کار خواست . آنان وی را دلداری دادند و گفتند نامه دیگر بنویس و از و در خواست کن که از دستوری که داده است عدول کند و اگر نپذیرفت به جنگ توران می رویم و تسلیم سرنوشت می شویم. سیاوش گفت قصد سرپیچی از فرمان شاره را ندارم, اما خون صد تن بیگناه را به گردن نمی توانم گرفت. از سوی دیگر اگر به پایتخت روم از گزند و دشمنی سودابه در امان نخواهم بود, این نامه را همراه زنگه شاوران فرستاد با هدایایی در خور. چون خبر آمدن فرستاده سیاوش به افراسیاب رسید دستور داد از او استقبال کردند و او را با گرمی به حضور پذیرفت و برنامه سیاوش و در خواست او واقف گشت, با بزرگان دربار و پیران ویسه وزیرش مشورت کرد. پیران گفت از تخت بلند شاه است که فرزند کاووس از پدر روگران شده است و قصد آمدن به سرزمین ما دارد. باید او را پذیرفت و در اینجا مستقر و ساکن ساخت و این کار فوایدی دارد, یکی آنکه میان دو کشور دیگر جنگی در نخواهد گرفت. دیگر آنکه اگر کاووس شاه که به پیری رسیده است از جهان برود, سیاوش بر تخت شاهی ایران خواهد نشست و حرمت مهمان نوازی ما را خواهد داشت و دو کشور یکی خواهند گشت و لشکری و رعیت خواهند آسود. افراسیاب گفت سخنان تو خردمندانه و نویدبخش است, اما باید دید که بچه شیر پروردن چون ببالد و بزرگ و نیرومند شود به خطر کیفر بردن از و می ارزد یا خیر؟ پیران پاسخ داد که شاه باید در این کار نیکو تامل کند. سیاوش بر خوی و عادت پدر نیست و روی گرداندن او از پدر و راضی نشدن به پیمانشکنی و کشتن بیگانگان خود برهانی است بر این مدعا, باید بر اعتقاد پاک و نیت انسانی او راج نهاد, او را پذیرفت و چون فرزندن دلبند گرامی داشت. پس افراسیاب نامه ای به سیاوش نوشت و ازو خواست که به توران آید و با حرمت و عزت در این سرزمین زیست کند و زنگه شاوران را با هدایای ارزنده بازگردانید. زنگه با نامه نزد سیاوش آمد و سیاوش بیدرنگ سپاه را به بهرام سپرد و ازو خواست که تا رسیدن طوس لشکر را همانجا بدارد و خود با سیصد سوار گزیده و مقداری درم و دینار و پرستار و غلام رو به راه آورد از بلخ به ترمد آمد و به چاچ قچقار باشی رسید. طوس چون به بلخ آمد و از رفتن پسر به سرزمین توران سخت غمگین شد و فرمان داد که سپاه پراگنده شوند و اندیشه جنگ از دل بیرون کنند. چون خبر آمدن سیاوش به افراسیاب رسید فرمان داد که پیران به استقبال او رود, تخت زرین بر پیل نهد و اسبان با ساز و برگ زرین آراسته گردانند و سواران با شکوه و حشمت او را به دربار آرند. پیران با این کوبه به سیاوش رسید, او را آغوش گرفت و خوشامد گفت و ازو خواست که پیمان کند تا در توران زمین رحل اقامت افکند و خود نیز متعهد شد که در غم و شادی یار و مددکار او باشد و نگذارد از هیچ جهت گزندی بر او رسد. پس با هم به بارگاه افراسیاب آمدند. شاه از تخت فرود آمد و سیاوش را در بر گرفت و او را فرزند خواند و مقدمش را به سرزمین ترک گرامی داشت و جای مناسب برای او دستور داد آماده کردند. پس به مجلس بزم رفتند و شادیها کردند و روز را به خوشی به پایان رساندند و شب هنگام راهی آرامگاه شدند.

چند روزی گذشت افراسیاب با مدادی شیده فرزند خود را با هدیه های گرانبها و غلامان و اسبان نزد سیاوش فرستاد که به توران آمدن او را خوشامد گوید. هفته ای سپری شد. شبی افراسیاب به سیاوش گفت که فردا به میدان چوگان رویم و هنرهای ترابیازماییم. سیاوش تواضع کرد و گفت در جهان همه کس از هنر شما در گوی بازی سخن می گوید, باید که شاه ما را از تماشای هنرهای خود شاد سازد. افراسیاب را سخن سیاوش خوش آمد و بر او آفرین کرد. روز دیگر افراسیاب و سیاوش و بزرگان سپاه به میدان چوگان رفتند. شاه از سیاوش خواست که به میدان رود و گوی بزند. سیاوش نپذیرفت. افراسیاب او را به سر و جان کاووس سوگند داد که در گوی بازی حریف او شود. و خود با تنی چند از ناموران چون پیران گرسیوز و گلباد و نستیهن به میدان آمدو سیاوش نیز از ایراینان هفت گرد برگزید و رو به میدان نهاد. آوای کوس برخاست و خروش سواران به آسمان برشد. افراسیاب گوی بزد و سیاوش اسب انگیخت و نگذاشت گوی بر زمین افتد, ضربتی بر آن زد چناکه با ستاره برابر گشت. گوی دیگر برای افراسیاب بردند و بزد, باز سیاوش پیش از فروافتادن ضربتی بر آن زد که از دیده ها ناپدید گشت. افراسیاب و یاران او به ضرب دست سیاوش آفرین گفتند. پس تختی نهادند و شاه و سیاوش بر آن قرار گرفتند. و سواران ایران و توران به میدان آمدند و گوی زدن آغاز کردند. ایرانیان بر ترکان چیرکی داشتند و برآنان پیشی گرفتند, سیاوش به زبان پهلوی با ایشان گفت اینجا میدان جنگ نیست , در کار سستی نشان دهید و بگذارید ترکان پیروز شوند.به سخن او ایرانیان در گوی بردن کوتاه آمدند و ترکان گوی بردند و پیروز شدند. افراسیاب به فراست دریافت که آن سخن سیاوش با سواران ایران چه بود, خرسند شد و در دل گفت چنانست که نیکخواهی مرا گفت این جوان در همه هنرها سر آمد مردان است و پیشرو هنروران و خردمندان. پس کمان خواست تا در تیراندازی هنر نمایی کنند. کمان سیاوش را آورند. افراسیاب کمان به گرسیوز داد تا به زه کند برادر شاه هر چه کوشید نتواست, غمی شد و کینه سیاوش به دل گرفت. سیاوش کمان ازو بستد و آسان به زه کرد و بر تحسین کردند, از آنجا به کاخ شاهی آمدند و بیاسودند و بر آن نهادند که روز دیگر به نخجیرگاه روند. در شکارگاه نیز سیاوش هنرها نشان داد. بدین حال و روش سالی بر ایشان به شادی و خرمی در سور و سرور و گوی باختن و شکار افکندن گذشت.

روزی سیاوش و پیران با هم نشسته بودند. پیران لب به سخن گشود و گفت جوانان را از داشتن همسر و آوردن فرزند گریزی و گزیری نیست, پس کاووس شاه تخت سلطنت ایران جایگاه تو خواهد بود, باید که یسل تو فرزندی باشد که جانشین تو گردد. سیاوش گفت سر آن ندارد که زن بگیرد. پیران گفت چاره جز این نداری که حفظ نسل و نژاد کنی. از دختران افراسیاب یا گرسیوز یکی را برگزین, من نیز دخترانی دارم, بزرگتر ایشان جریره است, هر چند در خور تو نیست, اما همسری مهربان خواهد بود. سیاوش پذیرفت که داماد پیران شود. پس پیران نزد گلشهر همسر خویش آمد و مژده داد که نواده کیقباد دامادشان خواهد شد. تدارک عروسی دیدند و جریره به همسری سیاوش در آمد. چندی بر این گذشت روزی پیران سیاوش را ترغیب کرد که برای استحکام دوستی میان او و شاه توران از دختران او یکی را به همسری برگزیند. سیاوش از این پیشنهاد تن زد و گفت با بودن جریره چنین کاری ناروا و ناپسند خواهد بود. پیران گفت صلاح تو و ما و هر دو کشور در این پیوند است. از جانب جریره دغدغه به خاطر راه مده, پس نزد افراسیاب رفت و برابر او ایستاد و سخن نگفت. افراسیاب از سر مهر گفت از مال و سپاه هر چه خواهی بخواه که از تو دریغ ندارم. پیران گفت به دولت تو نیاز مالی ندارم می خواهم که فرنگیس دختر خود را به سیاوش دهی و از این راه پیوند دوستی ایران و توران را تحکیم بخشی. افراسیاب بار دیگر متذکر شد که این کار در حکم بچه گرگ پروردن است و سرانجام کیفر آن بردن و به آنچه ستاره شناسان گفته بودند که از پشت سیاوش فرزندی خواهد بود که به دست خود نیا را تباه کند اشاره کرد و افزود که حال می بیند آنچه ستاره شناسان گفته اند جامه عمل می پوشد, بهتر است درختی که بار آن تلخ است نکارم . سیاوش را تا روزی که مایل است در توران با اعزاز و اکرام نگه می دارم وچون میل رفتن به ایران کرد او را احترام روانه می کنم. پیران گفت اگر سیاوش داماد تو شود و فرزندی از این پیوند متولد گردد آن فرزند بر ایران و توران شاه خواهد گشت و دو کشور از جنگ و خونریزی و ویرانی رهایی خواهند یافت پایان این کار فرخ است و گفته ستاره شناسان بنیاد واساس درستی ندارد. افراسیاب به سخن پیران رام شد و دستور داد آنچه رسم عروسی است به جا آرند و لوازم جشن و سرور مهیا سازند. و بدین سان فرنگیس به همسری سیاوش درآمد. افراسیاب بخشی از کشور را به سیاوش داد با آنچه لازمه زندگی شاهانه بود و سیاوش با فرنگیس بدانجا رفت و گنگدژ را بنیاد نهاد. اینجا استاد طوس ابیاتی در ستایش خداوند و پیامبر و یارانش دارد و از شاهان و بزرگان دیرین که با ناز و جاه زیستند و سرانجام جهان را گذاردند و گذشتند یاد می کند و می گوید این سرشتگان از خاک که سرانجام بالین از خاک و خشت خواهند داشت چرا غافل از سیر زمان و کار جهانند, پس در خطاب به خود می فرماید سال عمرت به شصت وشش رسیده است آماده عزیمت باش و ساز رفتن کن حال که می بینی جهان از آن نامداران تهی شده است تاج فزونی چرا بر سر پیراسته و ادامه می دهد که پیران به دیدن آن خرم مکان آمد. با سیاوش نشستند و رازها گفتند و سیاوش را که از دوری ایران دلتنگ بود دلداری داد و تاکید کرد تا جان در بدن دارد نخواهد گذارد آسیبی بدو رسد. سیاوش پاسخ داد که از راز سپهر و گردش آسمان آگاهی دارد و می داند این آرامش و آسایش و ناز و نعمت دیرپا نیست و کارها بر او دگرگون خواهد گشت و او بزودی کشته خواهد شد و چون خبر قتل وی به ایران رسد, ایرانیان بر تورانیان خواهند تاخت و جهان پر آشوب و جنگ خواهد گشت, غارتها رخ خواهد داد و آبادیها ویران خواهد گشت و شاه توران از کشتن وی پشیمان خواهد شد, وقتی که پشیمانی سودی برای او نخواهد داشت. پیران از سخنان او غمگین شد و به دلداری او برخاست اما در دل با خود گفت که این ستم دامن مرا نیز خواهد گرفت زیرا مشوق او به ماندن در توران زمین من بودم, باز با خود اندیشید که ممکن است این اندیشه ها ناشی از دوز ماندن او از ایران و پدر و خویشان و وابستگان باشد و واقعیت نیابد, پس به دلداری سیاوش پرداخت و او را آرام کرد. این هنگام دستوری افراسیاب به پیران رسید که گرد کشور بگردد و خراج و مالیات عقب افتاده را جمع آوری کند. پیران سیاوش را وداع کرد و روانه شد. متعاقب رفتن پیران پیامی از افراسیاب به سیاوش رسید که جایی پاکیزه و خرم از کشور به تو بخشیدم, به آنجا رو و شهری زیبا وآراسته بنا کن و آنچه لازم است از گنج من هزینه آن بساز. سیاوش به مکان جدید رفت و در آن خرم جایگاه شهری آراسته بنا کرد و نام سیاوشکرد بر آن نهاد. چون پیران از گردش در اطراف مملکت بازگشت, به سیاوشکرد رسید و از دیدن آن شهر نوبنیاد و بناهای با شکوه و کاخهای وسیع و ایوانهای بلند شادمان گردید, از کاخ فرنگیس و کاخ جریره بازدید کرد و هفته ای نزد آنان ماند وچون به ختن, شهر خویش بازگشت با گلشهر از سیاوش و فرنگیس و جریره و جایگاه آراسته آنان سخنها گفت و از آسایش آنان اظهار شادمانی نمود. پس نزد افراسیاب رفت تا گزارش کارهای خود را از جمع آوری خراج و مالیاتهای عقب افتاده بدهد و سپس سخن را به وصف شهر سیاوشکرد کشاند و از شکوه آنجا خاصه کاخ فرنگیس شمه ای بیان نمود. افراسیاب گرسیوز را به سیاوشکرد فرستاد, با هدایای بسیار و سفارش کرد که هفته ای آنجا بماند و در وضع شهر و شهرنشینان دقت کند و فرنگیس و کاخ او را ببیند و خرسندی خاطر او را از آسایش آنان ابراز دارد. گرسیوز به سیاوشکرد رفت با سواران با نامه نزد سیاوش آمد با مژده متولد شدن پسری ازو که نامش را فرود نهاده بودند و برپشت نامه اثر دست نوزاد را که به زعفران آغشته کرده بودند نهاده. سیاوش از آن خبر شادمان شد و فرستاده را درم و دینار بسیار بخشید. پس با گرسیوز به کاخ فرنگیس رفتند. فریگیس برابر عم خود آمد و کرنش کرد و از حال پدر پرسید. از دیدن آن همه شکوه و جلال دستگاه سیاوش و کاخهای بلند و آراسته حس حسادت گرسیوز به جوش آمد, با خود گفت اگر سالی چند بگذرد و این قدرت و مکنت روز افزون سیاوش بپاید شک نیست که خرد و بزرگ به سیاوش خواهند گرایید و او هنر و سپاه و خواسته بسیار که دارد به مقامی خواهد رسید که کس را به کس نخواهد شمرد. این اندیشه در دل نهان داشت و با کس نگفت به مجلس بزم آمد و در شادی مجلسیان شریک شد. روز دیگر به میدان چوگان رفتند و گوی زدند, ایرانیان گوی از ترکان روبودند و سبب خوشحالی بسیار سیاوش و رنجش خاطر گرسیوز گشتند. پس به تیر اندازی رو آوردند و سیاوش هنرنماییها کرد و تیر از پنج زره بر هم نهاده گذرانید, پس به نوک نیزه آن پنج زره را برگرفت و به مسافتی دور افکند. ده تیربر یک نشانه زد که خطا نشد و هر دو سپاه بر او آفرین کردند. گرسیوز خواست که با او کشتی گیرد سیاوش به تواضع گفت که یارای برابری با او ندارد و خواست با افرادی دیگری از گردان توران زورآزمایی کند. گروی زره از پهلوانان توران و پهلوان دیگر با او به مبارزه برخاستند. سیاوش کمربند گروی را گرفت و او را آسان از زین برگرفت و بر زمین افکند پس به دمور روی آورد و سر و گردن او را گرفت و از پشت زین برداشت و نزد گرسیوز آورد و بر زمین نهاد. گرسیوز به ظاهر خرسندی نشان داد, اما در باطن از زورمندی و دلاوری او خشمگین شد. از میدان به مجلس بزم آمدند. و با سور و سرور هفته ای گذراندند. پس گرسیوز نزد افراسیاب بازگشت با نامه ی سیاوش و افراسیاب از دیدار او و نامه ی سیاوش شاد شد. دیگر روز گرسیوز نزد برادر رفت و بدگویی آغاز کرد و گفت سیاوش نه آنست که شاه دیده است. با گنج و مالی که بدو داده ای, لشکر آراسته است و شهر پیراسته و خدم و حشم فراوان دارد و مکاتبه با دور و نزدیک آغاز کرده است و دیری نخواهد گذشت که کشور را بر تو بشوراند و خاندان ما را براندازد. افراسیاب از سخنان برادر در اندیشه شد و نگرانی بدو راه یافت به یاد گفتار ستاره شناسان افتاد و از کرده پشیمان گشت و گفت می دانستم که بیگانه هرگز خویش نگردد, بی سببی دختر بدو دادم و چون فرزند عزیزش داشتم. باید نامه ای به او بنویسم تا به درگاه آید و از نزدیک حقیقت حال او را دریابم. گرسیوز حیله گر گفت اگر نامه نویسی و او را به حضور طلبی تنها نزد تو نخواهد آمد. بی شک با سپاه آراسته به سوی تو روی خواهد آورد. افراسیاب گفت, چاره آنست که تو خود نامه نزد وی بری و دل او را نرم کنی و به عزم شکار از شهر بیرون آوری و به اینجا رسانی. گرسیوز با نامه به سیاوشکرد بازگشت و چون نزدیک شهر رسید, کس نزد سیاوش فرستاد و به پیغام او را سوگند داد که به استقبال او نیاید. سیاوش که از فریب و نیرنگ او آگاه نبود پذیرفت و تنها در مدخل کاخ از او استقبال کرد. گرسیوز نامه ی افراسیاب را بدو داد و گفت شاه ترا به دربار خواسته است, اما زنهار که تنها و بی سپاه نزد او نروی, زیرا بر تو خشمگین است و قصد کشتن تو کرده است, باید که سواران جنگی برداری و خود لباس رزم بر تن کنی و نزد او روی. البته من در بازگشت خواهم کوشید که دل او را بر تو نرم کنم و به او بفهمانم که گامی در مخالفت او بر نداشته ای و او بیهوده بر تو بدگمان شده است, اگر او به سخن من رام شد, کس نزد تو خواهم فرستاد و ترا از نرم شدن وی آگاه خواهم ساخت و اگر بر همان نیت خود بماند باز ترا به پیغام مطلع خواهم کرد. سیاوش ازو سپاسگزاری کرد. گرسیوز چون از شهر بیرون آمد دو اسبه در سه روز خود را به پایتخت افراسیاب رسانید و یکسره نزد برادر رفت و گفت آنچه گفتم حقیقت دارد و سیاوش دیگر در فرمان تو نیست با نخوت و کبر دیگر است تا آنجا که به استقبال من نیامد و نزد تو نیز با سپاهیان بسیار و مسلح خواهد آمد و من با شتاب تمام نزد تو آمدم که تا کار از دست نرفته است, چاره ی کار بکنی. افراسیاب از سخنان او در خشم شد. دستور داد سپاهیان آماده شدند و به عزم جنگ با سیاوش حرکت کرد. گرسیوز به سیاوش پیام فرستاد که افراسیاب به سخنان من توجه نکرد. با لشکر آراسته به جنگ تو می آید. تو نیز با سپاه مسلح به مقابله بیا. سیاوش از پیام گرسیوز آشفته شد و غمگین گشت. شب هنگام به خواب دید او را گرفتند و نزد افراسیاب بردند و بر خاک افکندند . پس طشتی نهادند وسرش ازتن جدا ساختند . از وحشت آن خواب هولناک ازجای بجست . فرنگیس از حال شوهر پریشان گشت و سبب پرسید. سیاوش شرح خوابی که دیده بود بگفت و او را اندرز داد که از فرزندی که در شکم دارد مراقبت کند تا به حد مردی رسد و گفت آن هنگام سواری از ایران به جستجوی او خواهد آمد و شما را به ایران خواهد برد و آن فرزند برتخت شاهی خواهد نشست و انتقام ما را از افراسیاب خواهد گرفت و سفارش کرد که بهزاد اسب خاص او را رها کند تا هنگام رفتن خسرو به ایران مرکب سواری وی باشد. با مدادان با سواران سوی افراسیاب روانه شد در حالیکه به سفارش گرسیوز براندیش زیر لباس خود زره بر تن کرده بود. در میان راه به شاه توران رسید. گرسیوز به افراسیاب گفت که با سپاه و سلاح به پیشواز تو آمده است و زره بر تن دارد. سیاوش آن زمان دریافت که اینهمه نیرنگ گرسیوز است. بانگ بر او زد که ای بدنهاد زشت کردار, اینهمه حیله و تزویر تست. گرسیوز گفت اگر قصد جنگ نداشتی چنانکه می گویی بیگناهی چرا زره بر تن داری. سیاوش گفت به سفارش تو مسلح آمده ام و گرنه قصد جنگ با کسی را ندارم. گرسیوز گفت سخنان تو دروغ است. سپاه و سلاح دلیل ناراستی گفتار و سوء نیت تست. سیاوش گفت چنانکه گفتم قصد جنگ نداشته ام و اینک نیز هرگز به روی کسی شمشیر نخواهم کشید و سپاهم را نیز نخواهم گذارد که بجنگند. ایرانیان دلتنگ شدند و گفتند ما را به بیهوده و عبث به کشتن می دهی بگذار با ایشان نبرد کنیم. سیاوش گفت چنین نباید کرد. پس به دستور افراسیاب سیاوش را گرفتند و طشتی نهادند و گروی زره که کینه او را در دل داشت خنجر کشید تا سر او را از تن جدا سازد. پیلسم برادر پیران نزد افراسیاب آمد و هشدار داد که از ریختن خون او در گذرد و گفت خون او پنهان نمی ماند و به انتقام وی ایرانیان به توران خواهند تاخت و کشور را زیر و رو خواهند کرد و بسیار کس کشته خواهد شد. افراسیاب به سخن پیلسم آرام گرفت و قصد کرد که سیاوش را رها سازد. اما گرسیوز بدنهاد بار دیگر او را به کشتن سیاوش تحریض کرد و از شکوه و قدرت و حشمت سیاوش بیم داد و گفت مار در آستین پروده ای تا گزندی نرسانده است سرش را بکوب. گفتار گرسیوز در شاه توران اثر کرد و دستور داد سیاوش را بکشند و فرنگیس را که گریه و لابه می کرد دژخیمان از پیش او دور ساختند. پس گروی زره به یاری دمور سر از تن سیاوش جدا کرد. از خون او که بر زمین چکید گیاهی رویید که خون سیاوشان نامیدندش. افراسیاب به گرسیوز دستور داد فرنگیس را از کاخ بیرون برد و آنقدر چوب بزند با بچه ای که در شکم دارد بیفکند. در این فاصله پیلسم با دو برادر دیگر خود لهاک و فرشید ورد,, در راه به هم رسیدند و پیران شرح آن حال غمبار را از زبان برادران شنید و بیدرنگ به جانب افراسیاب رفت و پیش از رفتن از دژخیمان که مامور آزار رساندن به فرنگیس بودند خواست که زمانی تامل کنند تا او شاه را ببیند. پس نزد افراسیاب شتافت و به او گفت: شاها این کار چه بود که کردی, سیاوش را کشتی و بر دختر ناز پرور خود رحم نیاوردی از عاقبت این کار نسنجیده نیندیشیدی و به یاد نیاوردی که چون خبر کشته شدن او به ایران رسد, ایرانیان چه به روزگار ما خواهد آورد. آنگاه زدن فرنگیس که آبستن است چه صورت دارد. اگر قصد تو تباه ساختن کودک است, زمان ده تا از مادر جدا شود آنگاه او را تباه ساز. افراسیاب سخنان پیران را پذیرفت و پیران فرنگیس را از دست دژخیمان رها ساخت و با خود به شهر ختن برد و به گلهشر زن خود سپرد و گفت از او به نیکویی پرستاری کن تا فرزندش متولد شود. چندی گذشت پیران شبی به خواب دید که سیاوش بر تختی نشسته است و به وی می گوید که چه خسبیده ای برخیز که روزی نو آیین است و شب زاده شدن کیخسرو. پیران از خواب برخاست و گلهشر را نزد فرنگیس فرستاد تا از حال او آگاه شود. گلشهر چون آنجا رسید دید که فرنگیس پسری زاده است, به پیران مژده برد و پیران از زاده شدن آن فرزند شاد شد. به دیدار او شتافت و در او فر و برز سیاوش را معاینه دید. با خود گفت نخواهم گذارد شاه توران او را تباه سازد. پس نزد افراسیاب رفت و از تولد فرزند فرنگیس وی را آگاه ساخت و گفت شاه نباید که خون دیگری بریزد, صلاح آنست که او را به کوهستان فرستیم نزد شبانان تا با خوی و خلق کوه نشینان بزرگ شود. از انفاق آسمانی آن هنگام مهری در دل شاه توران پیدا شد و اندرز پیران را پذیرفت. پیران فرزند سیاوش را به شبانان کوه قلو سپرد و در پرورش او سفارش بسیار کرد. کیخسرو در کوهساران به هفت سالگی رسید. از چوبی کمان و از رود گوسفند زه درست کرد. و با آن کمان به شکار رفت. در ده سالگی به جنگ گراز پس به پیکار شیر و پلنگ رو آورد. شبان پرورنده بر جان او بیمناک شد. نزد پیران آمد و احوال او را باز گفت. پیران به کوهسار رفت. کیخسرو را درکنار گرفت و نوازش کرد. کیخسرو گفت وزیر شاه چرا شبانزاده ای را درکنار می گیرد و نوازش می کند. پیران پاسخ داد تو شبانزاده نیستی, از نژاد بزرگ و از تبار بزرگانی. پس بر او جامه خسروانی پوشانید و همراه خود به جایگاه خویش آورد و چون از افراسیاب بر جان او بیمناک بود تدبیری کرد و به کیخسرو آموخت که چون ترا نزد افراسیاب ببرم,, اگر با این حال که دارد با من عهد کنی که او را آسیبی نرسانی وی را نزد شما آرم.افراسیاب پیران را مطمئن ساخت که به کودک آزاری نرساند. پس پیران کیخسرو را به حضور شاه برد. و شاه هرچه پرسید, وارونه پاسخ شنید. از شب و روز پرسید, او از شکار و نخجیر و کم شدن شیر گوسفندان جواب داد. افراسیاب اطمینان یافت که او کودکی کم خرد است و ناهوشیار. به پیران دستور داد که او را با مادرش به سیاوشکرد روانه کند. پیران با شتاب تمام فرنگیس و کیخسرو را با لوازم و وسایل و اسب و سلاح و درم دینار بدان شهر فرستاد و مادر و فرزند روزگاری به آرام و آسودگی آنجا زستند. قصد کردند تا نزد پیران روند و او را از واقعه آگاه سازند پس در دم بر اسب نشستند و رو به راه نهادند. قضا را پیران همان زمان عازم دربار شده بود باید از هر چه از تو پرسد پاسخش را نامناسب دهی تا شاه تصور کند که در عقل تو خللی هست و بدین چاره از تباه کردن تو منصرف شود. با همین مقدمات پیران نزد افراسیابب رفت و گفت فرزند فرنگیس برومند شده است اما خرد و عقل ندارد و رفتار و گفتارش همانند دیوانگان است

بدینسان داستان سیاوش به پایان رسید و اندرز استاد طوس پیش از پرداختن به داستان حوادث پس از کشته شدن سیاوش این است که مرد عاقل دل به جهان ناپایدار نبندد, چه بر کردار چرخ اعتمادی نتوان داشت, گاه آدمی را عزیز دارد و گاه به خواری کشاند. از او بهره شادمانی باید و بس.

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه


تا صورت پيوند جهان بود علي بود

تا نقش زمين بود و زمان بود علي بود

شاهي كه ولي بود و وصي بود علي بود

سلطان سخا و كرم وجود علي بود

هم ‌آدم وهم‌ شيث وهم ادريس هم ‌الياس

هم صالح پيغمبر و داود علي بود

هم موسي وهم عيسي وهم خضروهم‌ايوب

هم يوسف وهم يونس وهم هود علي بود

مسجود ملائك كه شد آدم ز علي شد

آدم چو يكي قبله و مسجود علي بود

خاتم كه در انگشت سليمان نبي بود

آن نور خدائي كه بر او بود علي بود

آن شاه سرافراز كه اندر شب معراج

با احمد مختار يكي بود علي بود

آن كاشف قرآن كه خدا در همه قرآن

كردش صفت عصمت و بستود علي بود

آن قلعه گشائي كه در قلعة خيبر

بركند بيك حمله و بگشود علي بود

آن گرد سرافراز كه اندر ره اسلام

تا كار نشد راست نياسود علي بود

آن شير دلاور كه براي طمع نفس

بر خوان جهان پنجه نيالود علي بود

اين كفر نباشد سخن كفر نه اين است

تا هست علي باشد و تا بود علي بود

۱۳۸۸ تیر ۱۳, شنبه

فرمان علی (ع) به مالک اشتر
12 تیر 1388 ساعت 23:13

وقتی حضرت امیرالمومنین علی (ع) ، مالک اشتر نخعی از یاران خود را به امارت مصر منصوب نمود، به او فرمانی در قالب یک نامه نوشت. این نامه بی تردید از مهمترین اسناد سیاسی حقوق اسلامی و خصوصاً شعبه شیعی آن است.
این نامه به روشنی رویکرد مترقی امام علی (ع) به مساله حکومت را در عصر جاهلیت عرب نشان می دهد. در این نامه که به نوعی به قانون اساسی اسلامی ایشان می ماند ویژگی های حکومت اسلامی، حاکم اسلامی، حقوق شهروندان، رابطه دولت با شهروند و … بیان شده است.

روز 4 شنبه 10 تیرماه 88 ، دکتر مسعود پزشکیان نماینده محترم مردم شریف تبریز در مجلس شورای اسلامی در نطق خود در پارلمان ایران ، فرازهایی از این فرمان مولای درویشان علی (ع ) به مالک اشتر را به همگان متذکر شد . سایت مجذوبان نور ، این فرمان را در تعقیب تذکر به لزوم رعایت تمام موارد آن از سوی اداره کنندگان جوامع اسلامی منتشر می سازد . باشد که سبب بیداری دلها شود :



فرمان علی (ع) به مالک اشتر



به نام خداوند بخشاینده مهربان ‌این فرمانی است از بنده خدا، علی امیر المؤمنین، به مالک بن حارث اشترنخعی در پیمانی که با او می‌نهد، هنگامی که او را فرمانروایی مصر داد تا خراج آنجا را گرد آورد و با دشمنانش پیکار کند و کار مردمش را به صلاح آورد و شهرهایش را آباد سازد.
او را به ترس از خدا و برگزیدن طاعت او بر دیگر کارها و پیروی از هر چه درکتاب خود بدان فرمان داده، از واجبات و سنتهایی که کس به سعادت نرسد مگر به پیروی از آنها، و به شقاوت نیفتد، مگر به انکار آنها و ضایع گذاشتن آنها. و باید که خدای سبحان را یاری نماید به دل و دست و زبان خود، که خدای جل اسمه، یاری‌کردن هر کس را که یاریش کند و عزیز داشتن هر کس را که عزیزش دارد بر عهده گرفته‌است. و او را فرمان می‌دهد که زمام نفس خویش در برابر شهوتها به دست گیرد و ازسرکشی هایش باز دارد، زیرا نفس همواره به بدی فرمان دهد، مگر آنکه خداوند رحمت آورد.
ای مالک، بدان که تو را به بلادی فرستاده‌ام که پیش از تو دولتها دیده، برخی دادگر و برخی ستمگر. و مردم در کارهای تو به همان چشم می‌نگرند که تو درکارهای والیان پیش از خود می‌نگری و درباره تو همان گویند که تو درباره آنها می‌گویی و نیکوکاران را از آنچه خداوند درباره آنها بر زبان مردم جاری ساخته، توان شناخت.
باید بهترین اندوخته‌ها در نزد تو، اندوخته کار نیک باشد. پس زمام هواهای نفس خویش فروگیر و بر نفس خود، در آنچه برای او روا نیست، بخل بورز که بخل ورزیدن بر نفس، انصاف دادن است در آنچه دوست دارد یا ناخوش می‌شمارد.مهربانی به رعیت و دوست داشتن آنها و لطف در حق ایشان را شعار دل خود ساز. چونان حیوانی درنده مباش که خوردنشان را غنیمت‌شماری، زیراآنان دو گروهند یا همکیشان تو هستند یا همانندان تو در آفرینش.
از آنها خطاها سر خواهد زد و علتهایی عارضشان خواهد شد و به عمد یا خطا، لغزشهایی کنند، پس، از عفو و بخشایش خویش نصیبشان ده، همانگونه که دوست داری که خداوند نیز از عفو و بخشایش خود تو را نصیب دهد. زیرا تو برتر از آنها هستی و آنکه تو را بر آن سرزمین ولایت داده، برتر از توست و خداوند برتر از کسی است که تو را ولایت داده است. ساختن کارشان را از تو خواسته و تو را به آنها آزموده است.
ای مالک، خود را برای جنگ با خدا بسیج مکن که تو را در برابر خشم او توانی‌نیست و از عفو و بخشایش او هرگز بی‌نیاز نخواهی بود.هرگاه کسی را بخشودی، ازکرده خود پشیمان مشو و هرگاه کسی را عقوبت نمودی، از کرده خود شادمان مباش.
هرگز به خشمی، که از آنت امکان رهایی هست، مشتاب و مگوی که مرا بر شما امیرساخته‌اند و باید فرمان من اطاعت‌شود. زیرا، چنین پنداری سبب فساد دل و سستی دین و نزدیک شدن دگرگونیها در نعمتهاست. هرگاه، از سلطه و قدرتی که در آن هستی در تو نخوتی یا غروری پدید آمد به عظمت ملک خداوند بنگر که برتر از توست و بر کارهایی تواناست که تو را بر آنها توانایی نیست. این نگریستن سرکشی تو را تسکین می‌دهد و تندی و سرافرازی را فرو می‌کاهد و خردی را که از تو گریخته‌است به تو باز می‌گرداند.
بپرهیز از اینکه خود را در عظمت با خدا برابر داری یا در کبریا و جبروت، خود را به او همانند سازی که خدا هر جباری را خوار کند و هر خودکامه‌ای را پست و بیمقدار سازد. هر چه خدا بر تو فریضه کرده است، ادا کن و درباره خواص خویشاوندانت و از افراد رعیت، هر کس را که دوستش می‌داری، انصاف را رعایت‌نمای که اگر نه چنین کنی، ستم کرده‌ای و هر که بر بندگان خدا ستم کند، افزون بر بندگان، خدا نیز خصم او بود. و خدا با هر که خصومت کند، حجتش را نادرست سازد و همواره با او در جنگ باشد تا از این کار باز ایستد و توبه کند. هیچ چیز چون ستمکاری، نعمت‌خدا را دگرگون نکند و خشم خدا را برنینگیزد، زیرا خدا دعای ستمدیدگان را می‌شنود و در کمین ستمکاران است.
باید که محبوبترین کارها در نزد تو، کارهایی باشد که با میانه‌روی سازگارتر بود و با عدالت دم سازتر و خشنودی رعیت را در پی داشته باشد زیرا خشم توده‌های مردم، خشنودی نزدیکان را زیر پای بسپرد و حال آنکه، خشم نزدیکان اگر توده‌های مردم از تو خشنود باشند، ناچیز گردد.
خواص و نزدیکان کسانی هستند که به هنگام فراخی و آسایش بر دوش والی باری گران‌اند و چون حادثه‌ای پیش آید کمتر از هر کس به یاریش برخیزند و خوش ندارند که به انصاف درباره آنان قضاوت شود. اینان همه چیز را به اصرار از والی می‌طلبند و اگر عطایی یابند، کمتر از همه سپاس می‌گویند و اگر به آنان ندهند، دیرتر از دیگران پوزش می‌پذیرند. در برابر سختیهای روزگار، شکیباییشان بس اندک است. اما ستون دین و انبوهی مسلمانان و ساز و برگ در برابر دشمنان، عامه مردم هستند، پس، باید توجه تو به آنان بیشتر و میل تو به ایشان افزونتر باشد.
و باید که دورترین افراد رعیت از تو و دشمنترین آنان در نزد تو، کسی باشد که بیش از دیگران عیبجوی مردم است. زیرا در مردم عیبهایی است و والی از هر کس دیگر به پوشیدن آنها سزاوارتر است. از عیبهای مردم آنچه از نظرت پنهان است، مخواه که آشکار شود، زیرا آنچه بر عهده توست، پاکیزه ساختن چیزهایی است که بر تو آشکار است و خداست که بر آنچه از نظرت پوشیده است، داوری کند. تا توانی‌عیبهای دیگران را بپوشان، تا خداوند عیبهای تو را که خواهی از رعیت مستور بماند، بپوشاند. و از مردم گره هر کینه‌ای را بگشای و از دل بیرون کن و رشته هر عداوت را بگسل و خود را از آنچه از تو پوشیده داشته‌اند، به تغافل زن و گفته سخن‌چین را تصدیق مکن. زیرا سخن چین، خیانتکار است، هر چند، خود را چون نیکخواهان وانماید.
با بخیلان رای مزن که تو را از جود و بخشش باز دارند و نه با حریصان، زیراحرص و طمع را در چشم تو می‌آرایند که بخل و ترس و آزمندی، خصلتهایی‌گوناگون هستند که سوء ظن به خدا همه را دربر دارد.بدترین وزیران تو، وزیری است‌که وزیر بدکاران پیش از تو بوده است و شریک گناهان ایشان.مبادا که اینان همراز وهمدم تو شوند، زیرا یاور گناهکاران و مددکار ستم پیشگان بوده‌اند.در حالی که، تومی‌توانی بهترین جانشین را برایشان بیابی از کسانی که در رای و اندیشه و کاردانی‌همانند ایشان باشند ولی بار گناهی چون بار گناه آنان بر دوش ندارند، از کسانی که‌ستمگری را در ستمش و بزهکاری را در بزهش یاری نکرده باشند.رنج اینان بر توکمتر است و یاریشان بهتر و مهربانیشان بیشتر و دوستیشان با غیر تو کمتر است.
اینان را در خلوت و جلوت به دوستی برگزین.و باید که برگزیده‌ترین وزیران توکسانی باشند که سخن حق بر زبان آرند، هر چند، حق تلخ باشد و در کارهایی‌که خداوند بر دوستانش نمی‌پسندد کمتر تو را یاری کنند، هر چند، که این سخنان‌و کارها تو را ناخوش آید.به پرهیزگاران و راست گویان بپیوند، سپس، از آنان‌بخواه که تو را فراوان نستایند و به باطلی که مرتکب آن نشده‌ای، شادمانت‌ندارند، زیرا ستایش آمیخته به تملق، سبب خودپسندی شود و آدمی را به سرکشی‌وادارد.
و نباید که نیکوکار و بدکار در نزد تو برابر باشند، زیرا این کار سبب شود که‌نیکوکاران را به نیکوکاری رغبتی نماند، ولی بدکاران را به بدکاری رغبت‌بیفزاید.باهر یک چنان رفتار کن که او خود را بدان ملزم ساخته است.و بدان، بهترین چیزی که‌حسن ظن والی را نسبت‌به رعیتش سبب می‌شود، نیکی کردن والی است در حق رعیت و کاستن است از بار رنج آنان و به اکراه وادار نکردنشان به انجام دادن کارهایی‌که بدان ملزم نیستند.و تو باید در این باره چنان باشی که حسن ظن رعیت‌برای توفراهم آید.زیرا حسن ظن آنان، رنج‌بسیاری را از تو دور می‌سازد.به حسن ظن تو، کسی سزاوارتر است که در حق او بیشتر احسان کرده باشی و به بدگمانی، آن‌سزاوارتر که در حق او بدی کرده باشی.
سنت نیکویی را که بزرگان این امت‌به آن عمل کرده‌اند و رعیت‌بر آن سنت‌به‌نظام آمده و حالش نیکو شده است، مشکن و سنتی میاور که به سنتهای نیکوی‌گذشته زیان رساند، آنگاه پاداش نیک بهره کسانی شود که آن سنتهای نیکو نهاده‌اند وگناه بر تو ماند که آنها را شکسته‌ای.تا کار کشورت به سامان آید و نظامهای نیکویی، که پیش از تو مردم برپای داشته بودند برقرار بماند، با دانشمندان و حکیمان، فراوان، گفتگو کن در تثبیت آنچه امور بلاد تو را به صلاح می‌آورد و آن نظم و آیین که مردم‌پیش از تو بر پای داشته‌اند.
بدان، که رعیت را صنفهایی است که کارشان جز به یکدیگر اصلاح نشود و ازیکدیگر بی‌نیاز نباشند.صنفی از ایشان لشکرهای خدای‌اند و صنفی، دبیران خاص‌یا عام و صنفی قاضیان عدالت گسترند و صنفی، کارگزاران‌اند که باید در کار خودانصاف و مدارا را به کار دارند و صنفی جزیه دهندگان و خراجگزارانند، چه ذمی وچه مسلمان و صنفی بازرگانان‌اند و صنعتگران و صنفی فرودین که حاجتمندان ومستمندان باشند.هر یک را خداوند سهمی معین کرده و میزان آن را در کتاب خود وسنت پیامبرش(صلی الله علیه و آله)بیان فرموده و دستوری داده که در نزد مانگهداری می‌شود.
اما لشکرها، به فرمان خدا دژهای استوار رعیت‌اند و زینت والیان.دین به آنهاعزت یابد و راهها به آنها امن گردد و کار رعیت جز به آنها استقامت نپذیرد.و کارلشکر سامان نیابد، جز به خراجی که خداوند برای ایشان مقرر داشته تا در جهاد بادشمنانشان نیرو گیرند و به آن در به سامان آوردن کارهای خویش اعتماد کنند و نیازهایشان را برآورد.این دو صنف، برپای نمانند مگر به صنف سوم که قاضیان وکارگزاران و دبیران‌اند، اینان عقدها و معاهده‌ها را می‌بندند و منافع حکومت را گردمی‌آورند و در هر کار، چه خصوصی و چه عمومی، به آنها متکی توان بود. و اینها که‌برشمردم، استوار نمانند مگر به بازرگانان و صنعتگران که گردهم می‌آیند و تا سودی‌حاصل کنند، بازارها را برپای می‌دارند و به کارهایی که دیگران در انجام دادن آنهاناتوان‌اند امور رعیت را سامان می‌دهند.آنگاه، صنف فرودین، یعنی نیازمندان ومسکینان‌اند و سزاوار است که والی آنان را به بخشش خود بنوازد و یاریشان کند.درنزد خداوند، برای هر یک از این اصناف، گشایشی است.و هر یک را بر والی حقی‌است، آن قدر که حال او نیکو دارد و کارش را به صلاح آورد.و والی از عهده آنچه‌خدا بر او مقرر داشته، بر نیاید مگر، به کوشش و یاری خواستن از خدای و ملزم‌ساختن خویش به اجرای حق و شکیبایی ورزیدن در کارها، خواه بر او دشوار آید یاآسان نماید.
آنگاه از لشکریان خود آن را که در نظرت نیکخواه‌ترین آنها به خدا و پیامبر اوو امام توست، به کار برگمار.اینان باید پاکدامن‌ترین و شکیباترین افراد سپاه باشند، دیر خشمناک شوند و چون از آنها پوزش خواهند، آرامش یابند.به ناتوانان، مهربان‌و بر زورمندان، سختگیر باشند. درشتیشان به ستم بر نینگیرد و نرمیشان برجای‌ننشاند.آنگاه به مردم صاحب حسب و خوشنام بپیوند، از خاندانهای صالح که‌سابقه‌ای نیکو دارند و نیز پیوند خود با سلحشوران و دلیران و سخاوتمندان‌و جوانمردان استوار نمای، زیرا اینان مجموعه‌های کرم‌اند و شاخه‌های احسان وخوبی.آنگاه به کارهایشان آنچنان بپرداز که پدر و مادر به کار فرزند خویش‌می‌پردازند.اگر کاری کرده‌ای که سبب نیرومندی آنها شده است، نباید در نظرت بزرگ‌آید و نیز نباید لطف و احسان تو در حق آنان هر چند خرد باشد، در نظرت اندک‌جلوه کند.زیرا لطف و احسان تو سبب می‌شود که نصیحت‌خود از تو دریغ ندارند وبه تو حسن ظن یابند.نباید بدین بهانه، که به کارهای بزرگ می‌پردازی، از کارهای کوچکشان غافل مانی، زیرا الطاف کوچک را جایی است که از آن بهره‌مند می‌شوندو توجه به کارهای بزرگ را هم جایی است که از آن بی‌نیاز نخواهند بود.
باید برگزیده‌ترین سران سپاه تو، در نزد تو، کسی باشد که در بخشش به افراد سپاه‌قصور نورزد و به آنان یاری رساند و از مال خویش چندان بهره‌مندشان سازد که‌هزینه خود و خانواده‌شان را، که بر جای نهاده‌اند، کفایت کند، تا یکدل و یک رای روی‌به جهاد دشمن آورند، زیرا مهربانی تو به آنها دلهایشان را به تو مهربان سازد.و بایدکه بهترین مایه شادمانی والیان برپای‌داشتن عدالت در بلاد باشد و پدید آمدن‌دوستی در میان افراد رعیت.و این دوستی پدید نیاید، مگر به سلامت دلهاشان.ونیکخواهیشان درست نبود، مگر آنگاه که برای کارهای خود بر گرد والیان خود باشندو بار دولت ایشان را بر دوش خویش سنگین نشمارند و از دیر کشیدن‌فرمانرواییشان ملول نشوند.پس امیدهایشان را نیک برآور و پیوسته به نیکیشان‌بستای و رنجهایی را که تحمل کرده‌اند، همواره بر زبان آر، زیرا یاد کردن از کارهای‌نیکشان، دلیران را برمی‌انگیزد و از کارماندگان را به کار ترغیب می‌کند.ان شاء الله. وهمواره در نظر دار که هر یک در چه کاری تحمل رنجی کرده‌اند، تا رنجی را که یکی‌تحمل کرده به حساب دیگری نگذاری و کمتر از رنج و محنتی که تحمل کرده، پاداشش مده.شرف و بزرگی کسی تو را واندارد که رنج اندکش را بزرگ شمری وفرودستی کسی تو را واندارد که رنج‌بزرگش را خرد به حساب آوری.
چون کاری بر تو دشوار گردد و شبهه آمیز شود در آن کار به خدا و رسولش‌رجوع کن.زیرا خدای تعالی به قومی که دوستدار هدایتشان بود، گفته است:«ای‌کسانی که ایمان آورده‌اید از خدا اطاعت کنید و از رسول و الوالامر خویش فرمان‌برید و چون در امری اختلاف کردید اگر به خدا و روز قیامت ایمان دارید به خدا وپیامبر رجوع کنید.»
رجوع به خدا، گرفتن محکمات کتاب اوست و رجوع به رسول، گرفتن سنت‌جامع اوست، سنتی که مسلمانان را گرد می‌آورد و پراکنده نمی‌سازد.و برای داوری‌در میان مردم، یکی از افراد رعیت را بگزین که در نزد تو برتر از دیگران بود.از آن‌کسان، که کارها بر او دشوار نمی‌آید و از عهده کار قضا برمی‌آید.مردی که مدعیان باستیزه و لجاج، رای خود را بر او تحمیل نتوانند کرد و اگر مرتکب خطایی شد، بر آن‌اصرار نورزد و چون حقیقت را شناخت در گرایش به آن درنگ ننماید و نفسش به‌آزمندی متمایل نگردد و به اندک فهم، بی‌آنکه به عمق حقیقت رسد، بسنده نکند.
قاضی تو باید، از هر کس دیگر موارد شبهه را بهتر بشناسد و بیش از همه به‌دلیل متکی باشد و از مراجعه صاحبان دعوا کمتر از دیگران ملول شود و درکشف حقیقت، شکیباتر از همه باشد و چون حکم آشکار شد، قاطع رای دهد.
چرب‌زبانی و ستایش به خودپسندیش نکشاند.از تشویق و ترغیب دیگران به یکی‌از دو طرف دعوا متمایل نشود.چنین کسان اندک به دست آیند، پس داوری مردی‌چون او را نیکو تعهد کن و نیکو نگهدار.و در بذل مال به او، گشاده دستی به‌خرج ده تا گرفتاریش برطرف شود و نیازش به مردم نیفتد.و او را در نزد خود چنان‌منزلتی ده که نزدیکانت درباره او طمع نکنند و در نزد تو از آسیب دیگران در امان‌ماند.
در این کار، نیکو نظر کن که این دین در دست‌بدکاران اسیر است.از روی هوا وهوس در آن عمل می‌کنند و آن را وسیله طلب دنیا قرار داده‌اند.
در کار کارگزارانت ‌بنگر و پس از آزمایش به کارشان برگمار، نه به سبب دوستی باآنها.و بی‌مشورت دیگران به کارشان مگمار، زیرا به رای خود کار کردن و از دیگران‌مشورت نخواستن، گونه‌ای از ستم و خیانت است.کارگزاران شایسته را در میان‌گروهی بجوی که اهل تجربت و حیا هستند و از خاندانهای صالح، آنها که در اسلام‌سابقه‌ای دیرین دارند.اینان به اخلاق شایسته‌ترند و آبرویشان محفوظتر است و ازطمعکاری بیشتر رویگردان‌اند و در عواقب کارها بیشتر می‌نگرند. در ارزاقشان بیفزای، زیرا فراوانی ارزاق، آنان را بر اصلاح خود نیرو دهد و ازدست اندازی به مالی که در تصرف دارند، باز می‌دارد.و نیز برای آنها حجت است، اگر فرمانت را مخالفت کنند یا در امانت تو‌خللی پدید آورند.پس در کارهایشان تفقدکن و کاوش نمای و جاسوسانی از مردم راستگوی و وفادار به خود بر آنان بگمار.
زیرا مراقبت نهانی تو در کارهایشان آنان را به رعایت امانت و مدارا در حق رعیت‌وامی‌دارد.و بنگر تا یاران کارگزارانت تو را به خیانت نیالایند.هر گاه یکی از ایشان‌دست‌به خیانت گشود و اخبار جاسوسان در نزد تو به خیانت او گرد آمد و همه بدان‌گواهی دادند، همین خبرها تو را بس بود.باید به سبب خیانتی که کرده تنش را به ‌تنبیه بیازاری و از کاری که کرده است، بازخواست نمایی.سپس، خوار و ذلیلش‌سازی و مهر خیانت‌بر او زنی و ننگ تهمت را بر گردنش آویزی.
در کار خراج نیکو نظر کن، به گونه‌ای که به صلاح خراجگزاران باشد.زیرا صلاح‌کار خراج و خراجگزاران، صلاح کار دیگران است و دیگران حالشان نیکو نشود، مگربه نیکوشدن حال خراجگزاران، زیرا همه مردم روزی خوار خراج و خراجگزارانند‌.
ولی باید بیش از تحصیل خراج در اندیشه زمین باشی، زیرا خراج حاصل نشود، مگربه آبادانی زمین و هر که خراج طلبد و زمین را آباد نسازد، شهرها و مردم را هلاک کرده‌است و کارش استقامت نیابد، مگر اندکی.هرگاه از سنگینی خراج یا آفت محصول یابریدن آب یا نیامدن باران یا دگرگون شدن زمین، چون در آب فرو رفتن آن یا بی‌آبی، شکایت نزد تو آوردند، از هزینه و رنجشان بکاه، آنقدر که امید می‌داری که کارشان راسامان دهد.و کاستن از خراج بر تو گران نیاید، زیرا اندوخته‌ای شود برای آبادانی بلادتو و زیور حکومت تو باشد، که ستایش آنها را به خود جلب کرده‌ای و سبب‌شادمانی دل تو گردد، که عدالت را در میانشان گسترده‌ای و به افزودن ارزاقشان و به‌آنچه در نزد ایشان اندوخته‌ای از آسایش خاطرشان و اعتمادشان به دادگری خود ومدارا در حق ایشان، برای خود تکیه‌گاهی استوار ساخته‌ای.چه بسا کارها پیش آیدکه اگر رفع مشکل را بر عهده آنها گذاری، به خوشدلی به انجامش رسانند.زیرا چون‌بلاد آباد گردد، هر چه بر عهده مردمش نهی، انجام دهند که ویرانی زمین را تنگدستی‌مردم آن سبب شود و مردم زمانی تنگدست گردند که همت والیان، همه گردآوردن مال بود و به ماندن خود بر سر کار اطمینان نداشته باشند و از آنچه مایه عبرت است، سود برنگیرند.
سپس، به دبیرانت نظر کن و بهترین آنان را بر کارهای خود بگمار و نامه‌هایی راکه در آن تدبیرها و اسرار حکومتت آمده است، از جمع دبیران، به کسی اختصاص ده‌که به اخلاق از دیگران شایسته‌تر باشد.از آن گروه که اکرام تو سرمستش نسازدیا چنان دلیرش نکند که در مخالفت‌با تو، بر سر جمع سخن گوید و غفلتش سبب‌نشود که نامه‌های عاملانت را به تو نرساند یا در نوشتن پاسخ درست تو به آنها درنگ‌روا دارد، یا در آنچه برای تو می‌ستاند یا از سوی تو می‌دهد، سهل‌انگاری کند، یاپیمانی را که به سود تو بسته، سست گرداند و از فسخ پیمانی که به زیان توست، ناتوان باشد.دبیر باید به پایگاه و مقام خویش در کارها آگاه باشد زیرا کسی که مقدارخویش را نداند، به طریق اولی، مقدار دیگران را نتواند شناخت.مباد که در گزینش‌آنها بر فراست و اعتماد و حسن ظن خود تکیه کنی.زیرا مردان با ظاهر آرایی و نیکوخدمتی، خویشتن را در چشم والیان عزیز گردانند.ولی، در پس این ظاهر آراسته وخدمت نیکو، نه نشانی از نیکخواهی است و نه امانت.
دبیرانت را به کارهایی که برای حکام پیش از تو بر عهده داشته‌اند، بیازمای و از آن‌میان، بهترین آنها را که در میان مردم اثری نیکوتر نهاده‌اند و به امانت چهره‌ای‌شناخته‌اند، اختیار کن.که اگر چنین کنی این کار دلیل نیکخواهی تو برای خداونداست و هم به آن کس که کار خود را بر عهده تو نهاده.بر سر هر کاری از کارهای خوداز میان ایشان، رئیسی برگمار.کسی که بزرگی کار مقهورش نسازد و بسیاری آنهاسبب پراکندگی خاطرش نشود.اگر در دبیران تو عیبی یافته شود و تو از آن غفلت‌کرده باشی، تو را به آن بازخواست کنند.
اینک سفارش مرا در حق بازرگانان و پیشه‌وران بپذیر و درباره آنها به کارگزارانت‌نیکو سفارش کن.خواه آنها که بر یک جای مقیم‌اند و خواه آنها که با سرمایه خویش‌این سو و آن سو سفر کنند و با دسترنج‌خود زندگی نمایند.زیرا این گروه، خود مایه‌های منافع‌اند و اسباب رفاه و آسودگی و به دست آورندگان آن از راههای دشوارو دور و خشکی و دریا و دشتها و کوهساران و جایهایی که مردم در آن جایها گردنیایند و جرئت رفتن به آن جایها ننمایند.اینان مردمی مسالمت‌جوی‌اند که نه ازفتنه‌گریهایشان بیمی است و نه از شر و فسادشان وحشتی.در کارشان نظر کن، خواه‌در حضرت تو باشند یا در شهرهای تو.با اینهمه بدان که بسیاری از ایشان را روشی‌ناشایسته است و حریص‌اند و بخیل.احتکار می‌کنند و به میل خود برای کالای خودبها می‌گذارند، با این کار به مردم زیان می‌رسانند و برای والیان هم مایه ننگ و عیب‌هستند.
پس از احتکار منع کن که رسول الله(صلی الله علیه و آله)از آن منع کرده است وباید خرید و فروش به آسانی صورت گیرد و بر موازین عدل، به گونه‌ای که در بها، نه ‌فروشنده زیان بیند و نه بر خریدار اجحاف شود.پس از آنکه احتکار را ممنوع‌داشتی، اگر کسی باز هم دست‌به احتکار کالا زد، کیفرش ده و عقوبتش کن تا سبب‌عبرت دیگران گردد ولی کار به اسراف نکشد.
خدا را، خدا را، در باب طبقه فرودین:کسانی که بیچارگان‌اند از مساکین ونیازمندان و بینوایان و زمینگیران.در این طبقه، مردمی هستند سائل و مردمی‌هستند، که در عین نیاز روی سؤال ندارند.خداوند حقی برای ایشان مقرر داشته و ازتو خواسته است که آن را رعایت کنی، پس، در نگهداشت آن بکوش.برای اینان دربیت المال خود حقی مقرر دار و نیز بخشی از غلات اراضی خالصه اسلام را، در هرشهری، به آنان اختصاص ده.زیرا برای دورترینشان همان حقی است که‌نزدیکترینشان از آن برخوردارند.و از تو خواسته‌اند که حق همه را، اعم از دور ونزدیک، نیکو رعایت کنی.سرمستی و غرور، تو را از ایشان غافل نسازد، زیرا این‌بهانه که کارهای خرد را به سبب پرداختن به کارهای مهم و بزرگ از دست هشتن، هرگز پذیرفته نخواهد شد. پس مت‌خود را از پرداختن به نیازهایشان دریغ مدار و به تکبر بر آنان چهره‌دژم منمای و کارهای کسانی را که به تو دست نتوانند یافت، خود، تفقد و بازجست‌نمای.اینان مردمی هستند که در نظر دیگران بیمقدارند و مورد تحقیر رجال‌حکومت.کسانی از امینان خود را که خدای ترس و فروتن باشند، برای نگریستن درکارهایشان برگمار تا نیازهایشان را به تو گزارش کنند.
با مردم چنان باش، که در روز حساب که خدا را دیدار می‌کنی، عذرت پذیرفته‌آید که گروه ناتوانان و بینوایان به عدالت تو نیازمندتر از دیگران‌اند و چنان باش که‌برای یک یک آنان در پیشگاه خداوندی، در ادای حق ایشان، عذری توانی داشت.
تیمار دار یتیمان باش و غمخوار پیران از کار افتاده که بیچاره‌اند و دست‌سؤال پیش‌کس دراز نکنند و این کار بر والیان دشوار و گران است و هرگونه حقی دشوار و گران‌آید.و گاه باشد که خداوند این دشواریها را برای کسانی که خواستار عاقبت نیک‌هستند، آسان می‌سازد.آنان خود را به شکیبایی وامی‌دارند و به وعده راست‌خداوند، درباره خود اطمینان دارند.
برای کسانی که به تو نیاز دارند، زمانی معین کن که در آن فارغ از هر کاری به آنان‌پردازی. برای دیدار با ایشان به مجلس عام بنشین، مجلسی که همگان در آن حاضرتوانند شد و، برای خدایی که آفریدگار توست، در برابرشان فروتنی نمایی و بفرمای‌تا سپاهیان و یاران و نگهبانان و پاسپانان به یک سو شوند، تا سخنگویشان بی‌هراس‌و بی‌لکنت زبان سخن خویش بگوید.که من از رسول الله(صلی الله علیه و آله) بارها شنیدم که می‌گفت:پاک و آراسته نیست امتی که در آن امت، زیردست نتواند بدون‌لکنت زبان حق خود را از قوی دست‌بستاند.پس تحمل نمای، درشتگویی یا عجزآنها را در سخن گفتن.و تنگ حوصلگی و خودپسندی را از خود دور ساز تا خداونددرهای رحمتش را به روی تو بگشاید و ثواب طاعتش را به تو عنایت فرماید.اگرچیزی می‌بخشی، چنان بخش که گویی تو را گوارا افتاده است و اگر منع می‌کنی، باید که منع تو با مهربانی و پوزشخواهی همراه بود. سپس کارهایی است که باید خود به انجام دادنشان پردازی. از آن جمله، پاسخ‌دادن است‌به کارگزاران در جایی که دبیرانت درمانده شوند.دیگر برآوردن نیازهای‌مردم است در روزی که بر تو عرضه می‌شوند، ولی دستیارانت در ادای آنها درنگ وگرانی می‌کنند.کار هر روز را در همان روز به انجام رسان، زیرا هر روز را کاری است‌خاص خود.
بهترین وقتها و بیشترین ساعات عمرت را برای آنچه میان تو و خداست، قرارده اگر چه در همه وقتها، کار تو برای خداست، هرگاه نیتت صادق باشد و رعیت را درآن آسایش رسد.
باید در اقامه فرایضی، که خاص خداوند است، نیت‌خویش خالص گردانی و دراوقاتی باشد که بدان اختصاص دارد.پس در بخشی از شبانه‌روز، تن خود را درطاعت‌خدای بگمار و اعمالی را که سبب نزدیکی تو به خدای می‌شود به انجام‌رسان و بکوش تا اعمالت‌بی‌هیچ عیب و نقصی گزارده آید، هر چند، سبب فرسودن‌جسم تو گردد.چون با مردم نماز می‌گزاری، چنان مکن که آنان را رنجیده سازی یانمازت را ضایع گردانی، زیرا برخی از نمازگزاران بیمارند و برخی نیازمند.ازرسول الله(صلی الله علیه و آله)هنگامی که مرا به یمن می‌فرستاد، پرسیدم که‌چگونه با مردم نمازگزارم؟فرمود:به قدر توان ناتوانترین آنها و بر مؤمنان مهربان‌باش.
به هر حال، روی پوشیدنت از مردم به دراز نکشد، زیرا روی پوشیدن والیان ازرعیت‌خود، گونه‌ای نامهربانی است‌به آنها و سبب می‌شود که از امور ملک آگاهی‌اندکی داشته باشند.اگر والی از مردم رخ بپوشد، چگونه تواند از شوربختیها ورنجهای آنان آگاه شود.آن وقت، بسا بزرگا، که در نظر مردم خرد آید و بسا خردا، که‌بزرگ جلوه کند و زیبا، زشت و زشت، زیبا نماید و حق و باطل به هم بیامیزند.زیراوالی انسان است و نمی‌تواند به کارهای مردم که از نظر او پنهان مانده، آگاه گردد. و حق را هم نشانه‌هایی نیست که به آنها انواع راست از دروغ شناخته شود.و تویکی از این دو تن هستی:یا مردی هستی در اجرای حق گشاده‌دست و سخاوتمند، پس چرا باید روی پنهان داری و از ادای حق واجبی که بر عهده توست دریغ فرمایی‌و در کار نیکی، که باید به انجام رسانی، درنگ روا داری.یا مردی هستی که‌هیچ خواهشی را و نیازی را برنمی‌آوری، در این حال، مردم، دیگر از تو چیزی‌نخواهند و از یاری تو نومید شوند، با اینکه نیازمندیهای مردم برای تو رنجی‌پدید نیاورد، زیرا آنچه از تو می‌خواهند یا شکایت از ستمی است ‌یا درخواست ‌عدالت در معاملتی.
و بدان، که والی را خویشاوندان و نزدیکان است و در ایشان خوی برتری‌جویی‌و گردنکشی است و در معاملت‌با مردم رعایت انصاف نکنند.ریشه ایشان را با قطع‌موجبات آن صفات قطع کن.به هیچیک از اطرافیان و خویشاوندانت زمینی را به‌اقطاع مده، مبادا به سبب نزدیکی به تو، پیمانی بندند که صاحبان زمینهای‌مجاورشان را در سهمی که از آب دارند یا کاری که باید به اشتراک انجام دهند، زیان‌برسانند و بخواهند بار زحمت‌خود بر دوش آنان نهند.پس لذت و گوارایی، نصیب‌ایشان شود و ننگ آن در دنیا و آخرت بهره تو گردد.اجرای حق را درباره هر که باشد، چه خویشاوند و چه بیگانه، لازم بدار و در این کار شکیبایی به خرج ده که خداوندپاداش شکیبایی تو را خواهد داد.هر چند، در اجرای عدالت، خویشاوندان و نزدیکان‌تو را زیان رسد. پس چشم به عاقبت دار، هر چند، تحمل آن بر تو سنگین آید که‌عاقبتی نیک و پسندیده است.
اگر رعیت‌بر تو به ستمگری گمان برد، عذر خود را به آشکارا با آنان در میانه نه وبا این کار از بدگمانیشان بکاه، که چون چنین کنی، خود را به عدالت پروده‌ای و بارعیت مدارا نموده‌ای. عذری که می‌آوری سبب می‌شود که تو به مقصود خود رسی‌و آنان نیز به حق راه یابند. اگر دشمنت تو را به صلح فراخواند، از آن روی برمتاب که خشنودی خدای در آن‌نهفته است.صلح سبب بر آسودن سپاهیانت‌شود و تو را از غم و رنج‌برهاند وکشورت را امنیت‌بخشد.ولی، پس از پیمان صلح، از دشمن برحذر باش و نیک‌برحذر باش.زیرا دشمن، چه بسا نزدیکی کند تا تو را به غفلت فرو گیرد.پس‌دوراندیشی را از دست منه و حسن ظن را به یک سو نه و اگر میان خود و دشمنت‌پیمان دوستی بستی و امانش دادی به عهد خویش وفا کن و امانی را که داده‌ای، نیک، رعایت نمای.
در برابر پیمانی که بسته‌ای و امانی که داده‌ای خود را سپر ساز، زیرا هیچ یک ازواجبات خداوندی که مردم با وجود اختلاف در آرا و عقاید، در آن همداستان وهمرای هستند، بزرگتر از وفای به عهد و پیمان نیست.حتی مشرکان هم وفای به‌عهد را در میان خود لازم می‌شمردند، زیرا عواقب ناگوار غدر و پیمان شکنی رادریافته بودند.پس در آنچه بر عهده گرفته‌ای، خیانت مکن و پیمانت را مشکن وخصمت را به پیمان مفریب.زیرا تنها نادانان شقی در برابر خدای تعالی، دلیری کنند.
خداوند پیمان و زینهار خود را به سبب رحمت و محبتی، که بر بندگان خود دارد، امان قرار داده و آن را چون حریمی ساخته که در سایه‌سار استوار آن زندگی کنند و به‌جوار آن پناه آورند.پس نه خیانت را جایی برای خودنمایی است و نه فریب را و نه‌حیله‌گری را.پیمانی مبند که در آن تاویل را راه تواند بود و پس از بستن و استوارکردن پیمان برای بر هم زدنش به عبارتهای دو پهلو که در آنها ایهامی باشد، تکیه‌منمای.و مبادا که سختی اجرای پیمانی که بر گردن گرفته‌ای و باید عهد خدا را در آن‌رعایت کنی، تو را به شکستن و فسخ آن وادارد، بی‌آنکه در آن حقی داشته باشی.
زیرا پایداری تو در برابر کار دشواری که امید به گشایش آن بسته‌ای و عاقبت‌خوشش‌را چشم می‌داری، از غدری که از سرانجامش بیمناک هستی بسی بهتر است.و نیز به‌از آن است که خداوندت بازخواست کند و راه طلب بخشایش در دنیا و آخرت بر توبسته شود.
بپرهیز از خونها و خونریزیهای بناحق.زیرا هیچ چیز، بیش از خونریزی بناحق، موجب کیفر خداوند نشود و بازخواستش را سبب نگردد و نعمتش را به زوال نکشد و رشته عمر را نبرد. خداوند سبحان، چون در روز حساب به داوری در میان مردم‌پردازد، نخستین داوری او درباره خونهایی است که مردم از یکدیگر ریخته‌اند.پس‌مباد که حکومت‌خود را با ریختن خون حرام تقویت کنی، زیرا ریختن چنان خونی‌نه تنها حکومت را ناتوان و سست‌سازد، بلکه آن را از میان برمی‌دارد یا به دیگران‌می‌سپارد.اگر مرتکب قتل عمدی شوی، نه در برابر خدا معذوری، نه در برابر من، زیراقتل عمد موجب قصاص می‌شود.اگر به خطایی دچار گشتی و کسی را کشتی یاتازیانه‌ات، یا شمشیرت، یا دستت در عقوبت از حد درگذرانید یا به مشت زدن و یابالاتر از آن، به ناخواسته، مرتکب قتلی شدی، نباید گردنکشی و غرور قدرت تومانع آید که خونبهای مقتول را به خانواده‌اش بپردازی.
از خودپسندی و از اعتماد به آنچه موجب اعجابت‌شده و نیز از دلبستگی به‌ستایش و چرب‌زبانیهای دیگران، پرهیز کن، زیرا یکی از بهترین فرصتهای شیطان‌است‌برای تاختن تا کردارهای نیکوی نیکوکاران را نابود سازد.زنهار از اینکه به‌احسان خود بر رعیت منت گذاری یا آنچه برای آنها کرده‌ای، بزرگش شماری یا وعده‌دهی و خلاف آن کنی.زیرا منت نهادن احسان را باطل کند و بزرگ شمردن کار، نورحق را خاموش گرداند و خلف وعده، سبب برانگیختن خشم خدا و مردم شود.
خدای تعالی می فرماید:خداوند سخت‌به خشم می‌آید که چیزی بگویید و به جای‌نیاورید.
از شتاب کردن در کارها پیش از رسیدن زمان آنها بپرهیز و نیز، از سستی در انجام‌دادن کاری که زمان آن فرا رسیده است و از لجاج و اصرار در کاری که سررشته‌اش ‌ناپیدا بود و از سستی کردن در کارها، هنگامی که راه رسیدن به هدف باز و روشن‌است، حذر نمای.پس هر چیز را به جای خود بنه و هر کار را به هنگامش به انجام‌رسان.
و بپرهیز از اینکه به خود اختصاص دهی، چیزی را که همگان را در آن حقی است‌یا خود را به نادانی زنی در آنچه توجه تو به آن ضروری است و همه از آن آگاه‌اند.زیرابزودی آن را از تو می‌ستانند و به دیگری می‌دهند.زودا که حجاب از برابر دیدگانت‌برداشته خواهد شد و بینی که داد مظلومان را از تو می‌ستانند.به هنگام خشم‌خویشتندار باش و از شدت تندی و تیزی خود بکاه و دست‌به روی کس بر مدار وسخن زشت‌بر زبان میاور و از اینهمه، خود را در امان دار باز ایستادن ازدشنامگویی و به تاخیرافکندن قهر خصم، تا خشمت فرو نشیند و زمام اختیارت به‌دستت آید، و تو بر خود مسلط نشوی مگر آنگاه که بیشتر همت‌یاد بازگشت‌به‌سوی پروردگارت شود.
بر تو واجب آمد که همواره به یاد داشته باشی، آنچه که بر والیان پیش از تو رفته‌است، از حکومت عادلانه‌ای که داشته‌اند یا سنت نیکویی که نهاده‌اند یا چیزی ازپیامبر، (صلی الله علیه و آله)که آورده‌اند یا فریضه‌ای که در کتاب خداست و آن رابرپای داشته‌اند.پس اقتدا کنی به آنچه ما بدان عمل می‌کرده‌ایم و بکوشی تا از هر چه‌در این عهدنامه بر عهده تو نهاده‌ام و حجت‌خود در آن بر تو استوار کرده‌ام، پیروی‌کنی، تا هنگامی که نفست‌به هوا و هوس شتاب آرد، بهانه‌ای نداشته باشی.و جزخدای کس نیست که از بدی نگهدارد و به نیکی توفیق دهد.
از وصایا و عهود رسول الله(صلی الله علیه و آله)با من ترغیب به نماز بود ودادن زکات و مهربانی با غلامانتان.و من این عهدنامه را که برای تو نوشته‌ام به‌وصیت او پایان می‌دهم و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
از خدای می‌طلبم که به رحمت واسعه خود و قدرت عظیمش در برآوردن هرمطلوبی مرا و تو را توفیق دهد به چیزی که خشنودیش در آن است، از داشتن عذری‌آشکار در برابر او و آفریدگانش و آوازه نیک در میان بندگانش و نشانه‌های نیک دربلادش و کمال نعمت او و فراوانی کرمش.و اینکه کار من و تو را به سعادت وشهادت به پایان رساند، به آنچه در نزد اوست مشتاقیم.

و السلام علی رسول الله‌صلی الله علیه و آله الطیبین الطاهرین

۱۳۸۸ تیر ۱۰, چهارشنبه


4 ماه زندان ؛ مجازات دفن اموات در مزار سلطانی بیدخت
09 تیر 1388 ساعت 18:53

شبکه بهداشت شهرستان گناباد ، دفن اموات در محل مزارسلطانی بیدخت ( آرامگاه اقطاب و بزرگان سلسلۀ نعمت اللهی گنابادی ) را به دلیل ایجاد مشکلات روحی و روانی، ممنوع و تهدید علیه بهداشت عمومی، اعلام نموده است.

حجه الاسلام علی موحدی راد ، دادستان شهرستان گناباد براساس نامه های فرمانداری و اداره اطلاعات ، عباس علی زارع حقیقی بیدختی، متصدی مزار سلطانی را به اتهام تهدید علیه بهداشت عمومی از طریق دفن اموات در محل ممنوعه تحت تعقیب قضایی قرار داد و دادگاه جزایی این شهرستان ، حکم محکومیت 4 ماه حبس تعلیقی برای این درویش گنابادی را صادر کرد. تجدید نظرخواهی این درویش نعمت اللهی گنابادی نیز موثر نبود و شعبه 12 دادگاه تجدید نظر استان خراسان رضوی با اکثریت آراء، دادنامه معترض عنه را عیناً تأیید و ابرام کرد اما آقای حقیقی و وکلای مدافع وی کماکان این آراء صادره را خلاف موازین شرعی و مقررات جزایی ایران می دانند.

آقای حقیقی در بخشی از لایحه تجدید نظرخواهی خود ضمن رد ادعای شبکه بهداشت مبنی بر ایحاد اخلال در امنیت روحی و روانی مردم و ساکنین بیدخت به دلیل دفن اموات در مزار سلطانی ، می نویسد : متجاوز از یکصد سال است که از قدمت این بنای مذهبی – فرهنگی می گذرد و تاکنون فردی دچار استرس و ناراحتی روحی نشده و شکوائیه ای نیز از سوی اهالی محل در مراجع قضایی، انتظامی و بهداشتی به ثبت نرسیده است. از طرفی شبکه بهداشت دفن اموات را اخلال در روح و روان مردم عنوان کرده در حالیکه دادگاه جزایی دفن اموات را تهدید علیه بهداشت عمومی تلقی می نماید و این در حالی است که وکلای مدافع اینجانب بارها مراتب اعتراض خود به نظریه کارشناسی شبکه بهداشت را ابراز نموده اند اما مسئولین ذیربط هیچ توجهی به این اعتراض ها ندارند . قانونگذار جزایی ایران مرجع تشخیص برای تهدید علیه بهداشت عمومی را وزارت بهداشت، سازمان حفاظت محیط زیست و سازمان دامپزشکی تعیین نموده اما حال چرا دادگاه گناباد مرقومه های فرمانداری و اداره اطلاعات را مستند قرار می دهد خود جای تامل دارد!!

این درویش نعمت اللهی گنابادی در بخش دیگری از لایحه اعتراضیه خود به اصل مترقی قانونی بودن جرم و مجازات اشاره و می نویسد : دادگاه جزایی گناباد مستند قانونی حکم محکومیت را ماده 688 قانون مجازات اسلامی عنوان نموده و این در حالی است که ماده مزبور قابلیت انتساب به دفن اموات را ندارد زیرا تهدید علیه بهداشت عمومی در تبصره 2 ذیل این ماده از قانون جزایی ایران برشمرده شده و منحصر به آلودگیهای محیط زیست است و شامل دفن اموات نیست کما اینکه بقاع متبرکه ای در ایران و سایر ممالک اسلامی در بافت شهری وجود دارند که علماء و بزرگان در آنها دفن می شوند.

صدور حکم مجازات زندان برای این درویش نعمت اللهی گنابادی این پرسش را در اذهان متبادر می سازد که چگونه دفن اجساد شهداء در دانشگاه صنعتی امیر کبیر که موجی از اعتراضات دانشجویان و اساتید این دانشگاه را در برداشت و منجر به ضرب و شتم و بازداشت شماری از آنها شد، با تعظیم و تکریم دولتمردان صورت گرفت اما دفن اموات در یک مزار متبرکه که سابقه ای بیش ازیک قرن را دارد، تهدیدی علیه بهداشت و اخلال در روح و روان مردم تلقی می شود؟

از سویی دیگرچون دادگاه جزایی گناباد در حکم صادره ممنوعیت دفن اموات درمکان مزار سلطانی را اعلام کرده است ،باید پرسید درچه زمانی و از سوی چه ارگانی این ممنوعیت تشخیص و به متولیان امر ابلاغ شده است؟

آیا استعمال عباراتی چون گورستان سلطانیه، از سوی مقام قضایی، مندرج در متن حکم صادره ،خود گویای کج فکری و ضدیت با ادبیات و گرایشات اعتقادی مردم تحت تاثیر افراد ذی نفوذ !! نیست؟

اینها پرسشهایی است که دستگاه قضایی ایران و نهادهای اطلاعاتی ذی نفع در این جریانات هرگز پاسخ قانع کننده ای برای آن نخواهند داشت.